#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_127
_حتی فکرشم نمیکردم بعد یسرا کس دیگه ای رو بخوام
یسرا:اونم کی یه دختر که دیوانست و پنج ساله توی بیمارستان روانی بیستریه
_ولی الان خوبی میتونی حرف بزنی میتونی بیرون از اون اسایشگاه باشی
یسرا:اینارو به تو مدیونم
سرشو از روی سینم برداشت و بهم نگاه کرد
یسرا:همه شو مدیون مهربانی های توام من...
با صدای در حرفش نصفه موند و جفتمون پریدیم صدای فرزاد بود که میکوبید به در
_فکنم ما یک لحظه نباید از دست این ارامش داشته باشیم
فرزاد:هی بخوابید عشق بازی رو بزارید برای فردا
_فرزاد خفه شو برو بخواب
فرزاد:اقا شما راحت باشید من بعضی وقتا تو خواب راه میرم و حرف میزنم
به یسرا نگاه کردم بهم نگاه کرد خندیدم خندید
دوباره سرشو گذاشت روی سینم و بعد از چند دقیقه که موهاشو نوازش میکردم از صدای نفسای منظمش فهمیدم که خوابیده
صبح چشم باز کردم نیاز نبود تعجب کنم بازم با همون حالت های ابن چند وقت بیدار شده بودم ولی این بار برام فرقی نمیکرد چون این حالت ها با کسی که دوسش دارم داشت تجربه میشد
یسرا خواب بود خم شدم و نزدیک گرنشو بوسیدم که بیدار شد
_صبح بخیر خانوم کوچولو
یسرا:بهتره بگی ظهر بخیر چون باز خواب موندیم
به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود
خندیدم و خم شدم لپشو گاز گرفتم اومد جیغ بزنه که با دستم جلوی دهنشو گرفتم و گفتم
_هیس اروم باش جیغ نزن
دستمو از رو دهنش برداشتم که گفت
یسرا:مگه کرم داری گاز میگیری
_میخوای ماچت کنم اون مزش بیشتره ها
سریع بلند شد و گفت
یسرا:نه ممنون من با همین گاز راحتم
رفت در و باز کرد که محکم خورد به فرزاد جفتمون با تعجب داشتیم نگاهش میکردیم که چشماشو ریز کرد و گفت
فرزاد:کی کیو داشت گاز میگرفت
وای خدایا باز باید کاراگاه بازیای اینو نگاه کنیم با کف دست زدم رو پیشونیمو از تخت پریدم پایین و بغل یسرا که سرشو انداخت بود پایین وایسادم
چند دقیقه بعد فرزاد مثل اون دفعه دستشو قفل کرده بود پشتش و هی عرض اتاق رو طی میکرد
romangram.com | @romangram_com