#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_126
فرزاد اومد تو و باهم نشستیم روی مبلای جلوی تلویزیون همه داشتیم فکر میکردیم که یسرا گفت
یسرا:خب چرا به اروشا نمیگین که فرزاد دوسش داره تا اونم جواب مثبتشو پس بگیره
فرزاد:نه نه نه من نسبت به احساس اون مطمعن نیستم نمیخوام زندگیش به خاطر من بهم بخوره
یسرا:خب ازش بپرسید
_:نه اون الان هیچ حرفی نمیزنه
یسرا:ولی تو داداششی برو ازش بپرس ببین از این ازدواج راضیه؟
_اون هیچ حرفی نمیزنه مطمعنم تا فرزاد ابراز علاقه نکنه هیچ حرفی نمیزنه
یسرا: تو برو باهاش حرف بزن ولی نگو که میدونی فرزاد دوسش داره فقط بپرس ببین اگه حسشون دو طرفس ما باهم این جشن رو به هم میزنیم اینجوری غرورشم صدمه نمیبینه
چه طوره؟
منو فرزاد به هم دیگه نگاه کردیم و باهم گفتیم عااالیی
_خب ولی به نظرتون فکر نمیکنید ابروی خانواده داماد بره
یسرا:خب بعد از اینکه نظر اروشا رو پرسیدیم میریم سراغ داماد و همه چیز رو براش توضیح میدیم و باهاش همه چیز رو هماهنگ میکنیم
نظرتون؟
باز منو فرزاد باهم گفتیم
عااالیی
همه چیز درست شده بود الان ساعت دوازده شب بود فردا ساعت سه بعداز ظهر پرواز داشتم
دو روز بعد من فرزاد هم میومدن
یسرا در اتاق رو باز کرد و گفت
یسرا:کارم داشتی؟
اخه صداش کرده بودم بیاد میخواستم بازم پیشم بخوابه
_اینجا میخوابی؟
با تعجب گفت
یسرا:چی؟
_خب تو که اینهمه پیش من خوابیدی این شب اخری هم اینجا باش دیگه
یسرا:ولی اگه فرزاد ببینه
_خب بزار ببینه مگه چیه
اخه فرزاد شب اینجا مونده بود
_دوس دارم پیشم باشی
با خنده باشه ای گفت در رو بست و قفل کرد تا از خطر فرزاد در امان باشیم اومد کنارم روی تخت نشست
دستمو انداختم دور کمرشو کشیدمش سمت خودم اونم سرشو گذاشت رو سینم و دراز کشید
romangram.com | @romangram_com