#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_121
رفت تو اتاق منم رفت تو اشپزخانه تا یه چیزی برای ناهار اماده کنم
صداشو شنیدم که داشت صدام میزد
_اینجام تو اشپزخانه
اومد داخل اشپزخانه و نشست روی
_خانوم اون صندلی ها برای نشستنه ها
یسرا:خب این میزم باید یه جا به درد بخوره دیگه مثلا اینکه من بشینم روش
_بله بله حق با شماست
یسرا:خب بیا توام بشین تا بازی کنیم
نشستم توی صندلی رو به روش که تخته بازی رو گذاشت رو میز
مهره هاشو تقسیم کردیم من قرمز برداشتم یسرا ابی برداشت سنگ کاغذ قیچی بازی کردیم اون برد همینطور بازی کردیم که سه دست اولو من بردم دست اخرم اون برد
وقتی من میبردم یه اخمی میکرد و میگفت دست بعدی من میبرم مطمعن باش
_خیلی خب اینم دست اخر که تو بردی پاشو بریم یه چیزی درست کنیم بخوریم که مردم از گشنگی
یسرا:اوستا!! تو همین الان صبحانه خوردی
_نه بابا اون موقع ساعت دوازده بود الان ساعت...
به ساعت نگاه کردم و با داد و تعجب ادامه دادم
_ یک و نیمه!
یسرا:چقد شکمویی تو اون همه صبحانه خوردی بازم گشنته
_من چون سه دست بازی رو بردم انرژیم تحلیل رفته
اخ چقد حرص خورد با عصبانیت گفت
یسرا:تو بردی؟ کی گفته تو بردی؟ من بردم
با تعجب گفتم
_توو؟تو بردی کی گفته من بردم تو نبردی که
یسرا:نخیرشم من بردم
انقدر کل کل کردیم که خسته شدم و گفتم
_باشه باشه تو بردی من تسلیم
یسرا:اخ جوونم من بردم
یه حرف رو با صدای بلند گفت بعدم دستاشو باز کرد و گفت
یسرا:منو بزار زمین تا با هم ناهار درست کنیم
رو دستام بلندش کردم و یه دور چرخوندمش و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و گفتم
_شما قراره فقط نگاه کنی من درست میکنم
romangram.com | @romangram_com