#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_118
فرزاد:پس بودین
خندید و ادامه داد
فرزاد:اومدم لباسای یسرا رو بیارم تا وقتی که تشریف میبرین ایران یسرا اینجا میمونه
عمو گفت بگم بهت
یسرا سرشو انداخت پایین و از اشپزخانه رفت بیرون
نوچی گفتم و رفتم طرف فرزاد و گفتم
_بابا انقد جلو این از رفتن من نگو به زور اشکاشو بند اورده بودم
فرزاد:راستی؟ گریه کرد؟
_بله گریه کرد میگه تو بری همه با من بد رفتاری میکنن
فرزاد:اخی
_حتی فرزاد
فرزاد:من؟؟
_بله شما
فرزاد:من کی باهاش بد رفتار کردم
دقیقا همون روز که پرستاره الو هاشو ریخت تو سطل اشغال جلو جشمای من قصد زدنشو داشتی اقا فرزاد
فرزاد:خیلی خب ببخشید
برید به ادامه کاراتون برسید منم دیگه برم امشب تو اسایشگاه شیفتم
_باشه برو
فرزاد:تعارف نکنی بمونم یه وقت
_نگران نباش تعارف نمیکنم
فرزاد:بچه پرو
تا دم در همراهیش کردم و بسته لباسای یسرا رو ازش گرفتم و برگشتم داخل خانه
یسرا تلویزیون رو روشن کرده بود و داشت تلویزیون میدید
لباساشو گذاشتم رو مبل و کنارش نشستم و گفتم
_ناراحتی هنوز؟
یسرا:نه نیستم
_پس چرا این شکلی شدی
یسرا:چه شکلی شدم؟
romangram.com | @romangram_com