#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_117
صدا:صاحب خانه مهمان نمیخوای اهای کجایی اوستا یسرا باز کجایین
با ترس گفتم
_یا حسین اومد بلند شو تا نیومده اینجوری ببینتمون
سریع بلند شدیم و از اتاق زدیم بیرون
فرزاد بود همینجوری داشت حرف میزد صداش از تو اشپزخانه میومد
رفتیم اونجا و رو بهش گفتم
_میشه بپرسم چه جوری اومدی داخل خانه؟
با ترس سرشو از داخل یخچال اورد بیرون و گفت
فرزاد:وای قلبم ریخت چرا یک هو وارد میشین یه تقی توقی من سنگ کوب میکردم تو جواب میدادی؟
_فرزاد جوابمو بده
فرزاد:ببخشید که اینجارو من برات خریدم
_چون تو خریدی باید سرتو بندازی پایین بیای تو بعدشم تو مگه کلید هارو عمو نداد به من تو از کجا اوردی؟
فرزاد:ولش کن حالا مهم نیست شما کجا بودید؟
_پیچوندی دیگه
فرزاد:تو اینجوری فکر کن
_خب باشه نگو ولی ماهم نمیتونیم بگیم کجا بودیم
فرزاد:خب شما نگید ولی منکه میدونم کجا بودید
یسرا:کجا بودیم؟
فرزاد:طبق معمول تو حلق هم دیگه
منو یسرا باهم داد زدیم
فرزاااد
فرزاد:مگه دروغ میگم با تو حلق هم خواب بودین دیگه
منو یسرا به هم نگاه کردیم که رو به یسرا گفتم
_عجب بیشعوریه
فرزاد:اگه دروغ بگم حاضرم بستنی مهمونتون کنم
_نمیخواد ول هرجی کنی کار داشتی اومدی اینجا؟
romangram.com | @romangram_com