#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_116


بهش نگاه کردم اروم و خوابیده بود ولی اثرات اشک هنوز روی صورتش بود
یکی از دستامو گذاشتم زیر سرم و با اون یکی دستم اشکاشو پاک کردم و بعدش دوباره شروع به نوازش کردن موهاش شدم
انقد موهاشو ناز کردم که نفهمیدم کی خوابم برد


از زبان یسرا


باحرفش اشکام سرازیر شد نمیفهمیدم چرا انقدر نسبت به سام حساس شده بود
فقط کافی بود اسمشو به زبان بیارم که شروع کنه به غر غر کردن
بغلم کرد و سرمو گذاشت رو سینش میخواست با حرفاش ارومم کنه اما شدت اشکام بیشتر میشد
این روزا خیلی گریه میکردم قشنگ جای اون پنج سالی که گریه نکردم داره پر میشه
کم کم گریه ام بند اومد اما نفهمیدم کی خوابم برد
چشمامو که باز کردم تو اتاق کنار اوستا خوابیده بودم یه لحظه یه لبخند اومد لبام
اخه اوستا باز مثل اون دفعه که کنار هم خوابیدیم دستاشو دورم حلقه کرده بود و پاشو تو پاهام قفل کرده بود
فکنم از اون ادماس که وقتی میخوابن یا پتو یا بالشتشونو بغل میکنن الانم منو با پتو یا بالشتش اشتباه گرفته
حس خوبی بود
تصمیم گرفتم تکون نخورم به خوابم ادامه بدم
چشمامو بستم که بعد چند دقیقه باز خوابم برد


از زبان اوستا


از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که دیدم یسرا بود که سفت بغلش کرده بودم
اخ باز داره اون روز تکرار میشه ولی خداروشکر اینجا اسایشگاه نیست و کسی نمیتونه سرشو بندازه پایین و بیاد داخل اتاق

یسرا تکونی خورد و چشماشو باز کرد وقتی خودشو تو بغلم دید مثل اون دفعه نپرید اروم بود حرفی نمیزد فقط به پیرهنم خیره شده بود ولی من داشتم نگاهش میکردم
انقد نگاهش کردم که گفت

یسرا:الان اگه تو اسایشگاه بودیم فرزاد حتما مارو اینجوری میدید و باز کاراگاه بازیش گل میکرد

بیشتر به خودم چسبودمش و با خنده گفتم
_اره ولی خداروشکر اینجا خانه منه و کسی حق نداره بی اجازه....

هنوز جملم کامل نشده بود که یکی با صدای بلند داد زد


romangram.com | @romangram_com