#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_115

با ناراحتی و بغض سرشو انداخت پایین و گفت

یسرا:پس من چیکار کنم
_پس من اینجا چیکارم
یسرا:تو که داری میری پس منم دوباره تنها میشم

راست میگفت من پس فردا برمیگشتم ایران

_به فرزاد میگم ببرتت بیرون
بازم با بغض ادامه داد
یسرا:نمیخوام فرزادم بداخلاقه تنهاکسی که باهام خوب رفتار کرد تو سام بودین

دیگه داشت حرصم میگرفت داغ کرده بودم شدید دلم میخواست نسل این سام رواز روزمین بردارم تا دیگه طرف عشق من نره

عشق
بازم از این کلمه استفاده کردم و واقعانم به این نتیجه رسیدم که عاشقشم مگه نه اینکه موقعی که توی اتاق عمل بود مثل ابر بهار گریه میکردم
مگه نه اینکه کل این دو هفته ای که اینجا بودم فقط راه رفت و امدم شده بود اسایشگاه اتاق یسرا و خانه
مگه نه اینکه دلم براش تنگ میشد
یعنی من دارم به همین راحتی یسرای خودمو فراموش میکنم؟

شاید حق با دیگرانه من باید سعی کنم فراموشش کنم و یه عشق جدید بسازم
اما حتی اگه یه عشق جدید بسازم یسرا عشق اولم بوده عشق اول هیچ وقت از یاد نمیره
ولی بازم بهتره چیزی به یسرا نگم اینجوری بهتره حداقل وقتی مطمعن شدم بهش میگم

روبه یسرا گفتم
_اگه یک بار دیگه اسم سام رو به زبون بیاری دیگه منو نمیبینی
اشک از چشماش جاری شد فکنم باورش نمیشد این حرفو زدم

از اشکاش یه چیزی ته دلم تکون خورد تحمل گریشو نداشتم داشتم میمردم از گریش دلم گرفت
خیلی بد باهاش حرف زدم بغلش کردم و سرشو گذاشتم سینم انتظار داشتم بابت اینکه سرش داد زدم پسم بزنه و قهرکنه ولی این کارو نکرد
سعی کردم ارومش کنم ولی مگه میشد
مثل ابر بهار گریه میکرد یه لحظه ام اشکاش بند نمیومد اینو از احساس خیسی لباسم فهمیدم

هرچی ازش معذرت خواهی کردم ساکت نشد اخر به حال خودش رهاش کردم انقد گریه کرد که کم کم ساکت شد و من دست از نوازش موهاش بر نداشتم انقد نوازشش کردم که احساس کردم تکون نمیخوره و یکمم زیادی وزنش افتاده رو من
اروم ازش جدا شدم که دیدم خوابش برده
به ساعت نگاه کردم ساعت شیش بود
وای یعنی اینهمه گریه کرده بود؟
بلندش کردم و بردمش تو اتاق خودم گذاشتمش رو تخت پتو رو هم انداختم روش میدونستم اگه بلند شه و ببینه من نیستم باز گریه میکنه برای همین پیشش دراز کشیدم

romangram.com | @romangram_com