#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_113

_نه بهش خبر دادم گفت مشکلی نداره گفت فقط شیطونی نکنید

با جیغ اسممو صدا کرد و دوید دمبالم که وسط راه یه چی یادم افتاد که مثل جن زده ها جهتم رو عوض کردم و دویدم دمبالش که ترسید و اونم شروع به فرار کردن کرد

جیغ میزدو میگفت
یسرا:چیکار میکنی الان مگه من نباید دمبالت باشم دیوونه نیا

_یسرا ندو کاریت ندارم صبر کن به دستات فشار میاد ندو

اینو که گفتم وایساد
جفتمون نفس نفس میزدیم با لکنت گفتم
_بیا....بریم..چ..را فرار ...میکنی... کاریت... ندارم...که

رفتیم داخل و یسرا نشست رو مبل و منم رفتم لباسامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم لباسام یه تیسرت ابی کاربنی و شلوار سه خط مشکی بود
رفتم سمتش که دیدم نیستش صداش زدم
_یسراا...
یسرا:اینجام

صداش از اشپزخانه میومد باز شکمو شد
خندیدم و رفتم تو اشپزخانه که دیدم نشسته وسط میز ناهار خوری و داره به یه چیزی که روبه روش بود نگاه میکرد

خوب که نگاه کردم دیدم نوتلاست

_خانوم شکمو قراره تا فردا من هرچی نوتلا دارم بخورن؟

یسرا:اوستا
_جانم

یسرا:بیا این درشو باز کن
_نوچ اینا مال منه

یسرا:یادمه اینارو برای من خریده بودیا

_خب تو نخواستیشون منم برداشتم برای خودم

با تعجب و داد گفت

یسرا:من کی گفتم

romangram.com | @romangram_com