#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_112

یسرا:اوستا اون چیه؟
_اسمارتیس میخوری؟
یسرا:اوهوم
_معامله میکنم
یسرا:با چی؟
_با الوهات تو نصف به من میدی من نصف به تو میدم
یکم مکث کرد هی به من نگاه کرد هی به آلوهاش اخرشم قبول کرد و نصف کردیم
کنار خیابون توی ماشین مثل بچه ها نشسته بودیم و آلو و اسمارتیس میخوردیم
قیافه هامو دیدنی بود پیشنهاد دادم پیاده شیم قدم بزنیم که قبول کرد داشتیم قدم میزدیم و آلو میخوردیم که یک لحظه به ذهنم رسید اذیتش کنم

_صبر کن صبر کن
یسرا:چیشده؟
انگشتم رو زدم توی شیره روی الوها و دستمو پشتم قايم کردم روبه رو ایستادم و یک هو دستم رو از پشتم در اوردم و کشیدم رو صورتش و در رفتم
جیغ کشید و گفتم
یسرا:اوستا میکشمت
من میدویدم اون میدوید یک هو دیدم صدایی ازش در نمیاد وایسادم و پشت سرم رو نگاه کردم نشسته بود رو زمین و دستاشو بغل کرده بود
با ترس اسمشو صدا زدم و دویدم سمتش
بهش که رسیدم صدای گریه ازش میومد با خودم گفتم حتما میخواد کلک بزنه برای همین ازش فتصله گرفتم و صداش زدم
سرشو که بلند کرد دیدم چشماش خیسه اشکه با ترس رفتم سمتشو گفتم
_چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
یسرا:دستام دستام تیر میکشه
_چیکار کردی مگه؟
یسرا:وقتی میدوام دستامو مشت میکنم الانم همین کارو کردم دستم درد گرفت
داد کشیدم سرشو گفتم
_مگه بهت نگفتم به دستات فشار نیار
شدت اشکاش بیشتر شد و با بغض گفت
یسرا:خب تقصییر تو شد دیگه الان دستام درد میکنه
و با صدا گریه کرد
خیلی خب گریه نکن ببخشید دستتو بده ببینم چیشد
دستاشو گذاشت تو دستم چیزی نشده بود فقط چون خیلی به دستاش فشار اورده بود و دستاشو مشت کرده بود یکم دستش درد گرفته بود
بلندش کردم رفتیم سمت ماشین سوار شدیم راه فتادیم
ساعت نزدیک چهار بعد ازظهر بود که بعد از کلی گشتن تو
خیابون ها و خوردن یه پیتزا که از نظر یسرا خوشمزه بود ولی به پیتزای خونگی که درست کرده بودیم نمیرسید
خسته شدیم و رفتیم خونه من

یسرا:وا مگه نمیریم اسایشگاه
_نه شما تا فردا اینجا مهمون من هستید خانوم
یسرا:جدی؟عمو عصبی نمیشه؟

romangram.com | @romangram_com