#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_111
یسرا:نمیدونم
همون لحظه یه خانوم با جیغ اومد سمتمون رو به من گفت
خانومه:ببخشید ایشون بچه منه
خانومه که اینو گفت بچه با ذوق دست و پا زد میخواست بره بغل زنه
بچه گفت: ماامان
خانومه چشماش خیس اشک بود فکر کنم گریه کرده بود بچهرو بهش دادم و اونم با کلی تشکر بچه رو گرفت و رفت
زنیکه دیوونه بچه رو ول کرده رفته پی کار خودش
یسرا:چی میگفت
_مگه فرانسوی نمیفهمی؟
یسرا:نه نمیفهمم که اونجوری بهم تهمت دزدی زدن
ناراحت سرشو انداخت پایین
لپشو کشیدم و گفتم
_اشکال نداره اونارو عمو حسابشونو رسید و اخراجشون کرده
یسرا:نخیرم هنوز تو اسایشگاهن
_واقعا؟
فکر میکردم با این کاراشون تا الان اخراج شدن
یسرا:نه یکیشون شوهرش مرده و خرجشو از اسایشگاه در میاره یه بچه پنج ساله ام داره
اومد سراغم گفت نزار اخراجم کنن به خدا هرکاری بگی میکنم
منم رفتم با عمو حرف زدم گفتم بخشیدمش اخراجش نکن
تمام مدت که این حرفارو میزد سرش پایین بود
_حالا ناراحت نباش بیا بریم واست آلو بخرم اینو که گفتم سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد
بهش لبخند زدم و دستشو اروم گرفتم و رفتیم با هم از همون جای قبلی مثل قبل از هرنوع الو واسش خریدم و باهم قاطی کردم
گرفته بودش تو بغلشو داخلشو نگاه میکرد و هرچند دقیقه یه بار یه ذره ازش میخورد
منم نصف حواسم به رانندگی بود نصف حواسم به یسرا
_خانوم خوشمزس؟
یسرا:اره خیلی
_تارف نمیکنی؟
یسرا:نه برای خودمه
_باشه پس اینم برای خودمه
اینو گفتم و ماشین و زدم بغل و از کنار پام یه بسته بزرگ اسمارتیس در اوردم
سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد و گفت
romangram.com | @romangram_com