#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_108

دستاشو گرفت بالا و گفت
یسرا:با این دستا به نظرت من چه جوری لباس بپوشم

یکم توی تلفظ بعضی از کلمات مشکل داشت ولی دکتر گفت که اونم به زودی درست میشه

_صبر کن پرستارو صدا کنم

رفتم و پرستار رو اوردم و خودم رفتم بیرون
بعد چند دقیقه یسرا اومد بیرون اونم با چی با یه شلوارک صورتی که روش سه تا ستاره سفید با اندازه های متفاوت داشت و یه تیشرت سفید که روش یه گل صورتی داشت

حرصم گرفت این چیه پوشیده اخه

رفتم سمتشو رو بهش گفتم
_این چیه پوشیدی اخه
یسرا:دیگه لباس نداشتم اینجا اینارم عمو رفته برام از اسایشگاه اورده

_این عمو هم ترشی نخوره یه چیزیش میشه اینم لباسه برداشته اورده
پوووف سریع رد شو برو تو ماشین کسی نبینتت

یسرا:ولی همچین بدم نیست خوبه ها

با اعتراض صداش کردم که خندید و گفت
یسرا:باشه حرص نخور
شروع کرد به دویدن و رفت سمت ماشین درشو باز کرد و نشست
عجب دیوانه ایه این دختر
خندیدم و رفتم سوار ماشین شدم و راه افتادیم

_یه اهنگ بزار اگه میتونی

دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد چنتا اهنگ رد کرد که رسید به یک اهنگ عربی از هیفا وهبی که گفتم دیگه رد نکنه

اهنگ قشنگی بود کلا من همه اهنگام قشنگ بود

وقتی رسیدیم جلو در اسایشگاه ماشین رو متوقف نکردم بلکه اسایشگاه رو رد کردم
_خب کجا بریم
یسرا: وا خب معلومه اسایشگاه دیگه ولی.. چرا ردش کردی

_خب یعنی تو از اون آلوهای ترش نمیخوای؟

romangram.com | @romangram_com