#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_107

_دستام
به اوستا نگاه کردم اشکاش سرازیر شده بود اونم مثل من داشت گریه میکرد
مگه نه اینکه میخواست بره پس چرا داشت گریه میکرد
با خنده گفت
اوستا:گول خوردی خانوم کوچولو گول خوردی
بعدشم اومد سمتم و بلندم کرد و رو هوا چرخوندم و گفت
اوستا:اره گول خوردی گولت زدم

جیغ میزدم میخندیدم
همه داشتن نگاهمون میکردن گفتم
_دیوونه بزارم زمین میوفتم
گذاشتم پایین و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و پیشونیمو بوسید
دلم رفت واسش
خندیدم خندید

از زبان اوستا

باورم نمیشد کلکی که زدم هم زبونشو باز کرد هم دستاشو دوباره کار انداخت
وای خدا نوکرتم امام رضا نوکرتم خانوم جون نوکرتم
دکترا اومدن و یسرا بردن تا بهش رسیدگی کنن
یسرا سه روز تمام تو بیمارستان بستری بود و دستاش باند پیچی شده بود
روز سوم....

روز سوم دکتر اومد و مرخصش کرد ولی گفت فعلا به دستش فشار نیاره دستاش هنوز باند پیچی داشت رفتم سمتش و بهش نگاه کردم
داشت به دستاش نگاه میکرد سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد و لبخند زد
منم با لبخند نگاش کردم
همون لحظه در باز شد و فرزاد با سروصدا وارد شد
_چیشده؟
فرزاد:هیچی دیگه مرخصه حاضرشید بریم
_بعد به نظرت ما اینو نمیدونستیم؟
فرزاد:گفتم یاد اوری کنم دیگه اخه نه اینکه محو هم دیگه بودین گفتم شاید یادتون رفته باشه

منو یسرا باهم با اعتراض صداش کردیم که شانه بالا انداخت و رفت بیرون و گفت
فرزاد:زود باشید حاضرشید

با خنده زیر لب گفتم
_بیشعور
خب تو چرا حاضر نیستی؟

romangram.com | @romangram_com