#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_105
_خوب شدن؟
عموحمید:همشون نه
دلم ریخت وای خدا
_اونایی که خوب شدن چه طوری خوب شدن؟
عمو حمید: بیشتریاشون بایه شوک خیلی قوی تونستم دستاشونو تکون بدن
_شوک؟
عموحمید:اره چون بیمار موقعیتشو فراموش میکنه فقط روی اون اتفاق تمرکز میکنه تا بتونه حلش کنه
عمو خوبه خودت دکتری اینارو چه طوری نمیدونی
_من الان دقیقا وسط همون شوکم چیزی با ذهنم نمیرسه
عموحمید:همین بود سوالت؟
_اره عمو ببخشید مزاحم شدم
عمو حمید:خواهش میکنم مزاحم چیه مراحمی بازم از ما یاد کن خوش حال میشم مثل بابات بی معرفت نباش
_چشم بازم زنگ میزنم فعلا خدافظ
عمو:خدافظ
گوشی رو قطع کردم اخه من چه شوکی بهش بدم
داشتم فکر میکردم که مثل همیشه یه چراغ روشن بالای سرم روشن شد
_فهمیدم چیکار کنم
رفتم پیش یکی از پرستارا و نقشمو باهاش در میون گذاشتم با پزشکشم حرف زدم که گفت فکر خوبیه
از زبان یسرا (خانوم کوچولو)
هیچ حسی توی دستام نداشتم ولی ارزششو داشت من دوسش داشتم باید برای نگه داشتنش هر کاری میکردم ولی یه چیزی ته دلم میگفت غرورم شکسته جلوش
ولی من عاشقم عشق غرور نمیشناسه
اشک از چشمام جاری شد هرکاری کردم دستمو تکون بدم نشد
اوستا حتی نیومد بالاسرم ببینه حالم خوبه یا نه از اون موقع که به هوش اومدم فقط عمو و فرزاد اومدن بهم سر زدن
توی فکر بودم و اشک میریختم که یه خانومی اومد داخل
romangram.com | @romangram_com