#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_102

یه پرستار از در اومد بیرون و رو به من گفت
پرستار:چیکارشی؟
خیلی ناخدااگاه گفتم
_خانوممه
چیشده؟چه اتفاقی افتاد پشت اون درای لعنتی
پرستار:‌اروم باشید خیلی خون ازش رفته باید بهش خون بدید
_کجا باید برم؟
پرستار یکی و صدا کرد و بهش گفت منو ببره تا ازم ازمایشای لازمو بگیره

وقتی ازمایشا تموم شد ازم خون گرفتن
نزدیک سه چهار ساعت بود که توی اون بیمارستان لعنتی بودیم
دیگه داشتم دق میکردم ولی با حرفی که از پرستار شنیدم دلم میخواست بمیرم باز زدم زیر گریه و ناله پرستار گفته بود که یسرا از شاهرگ بریده رگاشو برای همین الان نمیتونه داستاشو تکون بده ولی اگه تا بیست و چهار ساعت اینده نتونه دستشو تکون بده دیگه هیچ وقت نمیتونه دستاشو تکون بده

نابود شدم همه زندگیم داشت از بین میرفت
با اون کلمه رو گفتم همه زندگیم؟
وای چیکار کنم زنگ زدم عمو اومد و کلی دعوام کرد که چرا تا الان جواب تلفناشو ندادم
اخه نزدیک شیش هفت ساعتی بود تو بیمارستان بودیم و همه همش داشت زنگ میزد

همه چیو گفتم برا عمو ولی جالب اینجا بود که جلوی عمو هم اون کلمات و گفتم و گریه کردم عمو بغلم کرد و زد پشت شونم و گفت
عمو:نگران نباش بسپرش به خدا خودش همه چیز رو درست میکنه
نمیدونم چرا اما ناخداگاه یاد خانوم جون افتادم
خانوم جون مادر بزرگم بود همیشه حرفاش ارومم میکرد
گوشیم و از جیبم دراوردم و زنگ زدم به خانوم جون

اروشا گوشی رو برواشت اونم که بیست و چهارساعت خدا اونجاست
_توام که همش اونجایی

اروشا: به توچه فوضولی
_اروش حوصله ندارم گوشیو بده دست خانوم جون
اروشا:نیستش
_کجاست کی میاد؟
اروشا:داداچ رفتی اونور همه چی یادت رفته ها مگه خانوم جون هرسال این موقع

نمیرفت رفت مشهد

_‌مگه الان چه خبره
اروشا:خاک تو سرت مگه تولد امام رضا نیست
_اخ اصلا یادم نبود پس قطع کن زنگ بزنم به خودش

romangram.com | @romangram_com