#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_101



صدای داد نگهبان بود که میگف
خانوم کوچولو خانوم کوچولو برگشتم اما با چیزی که دیدم نتونستم حتی یه لحظه وایسم و نگاه کنم مثل جت پریدم سمتشون
همین که رسیدم بالا سرش دیدم که داره از دستش خون میره و بی حال افتاده رو زمین نگهبان و پس زدم رفتم سمتش هرچی تکونش دادم جواب نداد
تحملم تموم شد روی دست هام بلندش کردم رو به نگهبان گفتم

_به فرزاد و عمو خبر بده بگو بردمش بیمارستان
بی اینکه فرست حرف زدن به نگهبان بدم راه افتادم حالا بیمارستانم نمیدونستم کجاست
همین جوری میرفتم تا بلکه یه بیمارستان پیدا کنم مغزم هنگ کرده بود نمیتونستم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم

از یه خانوم پرسیدم بیمارستان کجاست که گفت مستقیم برم بعد بپیچم اونجا یه بیمارستان هست

میدویدم و یسرا رو صدا میکردم دیگه داشت اشکم در میومد و در اومد اشک میریختم و صداش میکردم
اخه اون چه حرفی بود بهش زدم وای وای چیکار کردم

_یسرا تو به خدا قسمت میدم بلند شو یسرا به خدا نمیرم به خداکه نمیرم از بغلت تکون نمیخورم
اما جوابمو نمیداد با گریه و داد گفتم
_یسرااا..... بلند شو لعنتی
رسیدم به بیمارستان داد میزدم یکی کمکم کنه رسیدم داخل محوطه بیمارستان
یه پرستار با داد و بیدادای من با سرعت اومد سمتم و پرسید
پرستار:چیشده
_خب مگه کوری نمیبینی خودکشی کرده حالش خوب نیست
پرستار:خیلی خوب اروم باشید چیزی نیست
اینو گفتو چند نفرو صدا کرد تا یه برانکارد بیارن اومدن و یسرا رو بردن یه قسمت دیگه اما هرکاری کردم نزاشتن من باهاش برم
موندم پشت یه در که روش نوشته بود ورود ممنوع

همونجا نشستم رو زمین و با گریه با خودم کلنجار میرفتم
نمیتونستم درست فکر کنم
گوشیم زنگ خورد اما اصلا توجه نکردم چون حوصله هیچ کس رو نداشتم
فقط اشک میریختم برای یسرا برای عشقم برای زندگیم برای...

برای کی؟عشقم؟اشکام بند اومده بودو داشتم به این کلمه هایی که درمورد یسرا گفته بودم فکر میکرد
عشقم؟زندگیم؟
اون کی شد عشقم من دارم گریه میکنم؟عاشقش شدم؟
وای دارم دیوونه میشم
باز اشکام سرازیر شد اخرین باری که گریه کردم به خاطر یسرا بود مغزم کار نمیکرد تا یادم بیاد کی بوده
گریه میکردم و تز خدا کمک میخواستم

romangram.com | @romangram_com