#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_100

_لازم نکرده دیگه نبینم بری پیشش
چشماش پر تعجب شد خودمم از رفتارم تعجب کردم دیگه داشتم یقین پیدا میکردم من یه چیزیم شده

نوشت
یسرا:اما اون تنها دوستم توی این اسایشگاهه

_دوست قحطی بود خب بایک دختر دوست میشدی
نوشت
یسرا:نمیخوام سام از همشون بهتره
_بی خود نمیخوای همین که گفتم دیگه نبینم بری پیشش
نوشت
_به توچه اصلا میخوام برم
باشه ولی دیگه اگه ندیدی منو خوش حال شدم از اشناییت
با دو رفتم بیرون و اصلا به اینکه داره دمبالم میاد توجه نکردم
وسط راه پیچید جلوم
با التماس نگاهم میکرد
خیلی بی اراده داد زدم و گفتم
_برو پیش دوست عزیزت برو پیش سام جونت دیگه نمیخوام ببینمت هیچ وقت
از حرفایی که میزدم تعجب کردم قشنگ اشک توی چشماشو دیدم
اما بی توجه از کنارش رد شدم
ماشین رو اونور خیابان پارک کرده بودم اومدم برم انور خیابان اما اصلا حواسم به هیجا نبود فقط حرص میخوردم
با چیزی که شنیدم
سر جام خشکم زد ک.......

از زبان یسرا


یعنی چی این داره چی میگه دیگه نمیخواد ببینتم مگه من چیکار کردم فقط میخواستم با تنها دوستم سام رفت و امد داشته باشم
اوستا ازم ناراحت بود اما حرفاش منو ناراحت کرد دیگه داشت میرسید بیرون اسایشگاه اما من داشتم پشت سرش اشک میریختم
وسط راه چشمم خورد به گلدون شیشه ای روی میز اگه بره خودمو میکشم اره همین درسته
اگه بره منم میرم گلدون و برداشتم زدم به دیوار شکست یه تیکشو برداشتم و همونجا کشیدم رو دستم اواین خط و کشیدم اما صدام در نیومد همین طور خط میکشیدم رو دستم
چون توی حیاط بودم نگهبان منو دید و داد زد

نگهبان :خانوم کوچولو چیکار میکنی
با دو داد اومد سمتم ولی دیگه چشمام تار شده بود از بد جایی شروع کردم کم کم چشمام بسته شد دیگه چیزی نفهمیدم


از زبان اوستا

romangram.com | @romangram_com