#پونه_(جلد_دوم)_پارت_9
_ اين چه ريختيه واسه خودت درست کردي؟!چرا عين موش آب کشيده شدي؟!
به مادرجون که از اتاق بزرگه اومده بود بيرون سلام کردم و جواب دادم:
_ بارونه خب!
مامان جواب داد:
_ بله مي دونم بارونه کور نيستم ميبينم.
در حاليکه ميرفتم توي اتاقم گفتم:
_ خب وقتي بارونه آدم بيرون باشه خيس ميشه ديگه!
مامان با حرص جواب داد:
_ مي تونستي وقتي بارون بند اومد بياي خونه.نمي تونستي؟
جوابشو ندادم.دوست نداشتم باهاش يکي به دو کنم.از وقتي جريان آرمينو فهميده بود رفتارش کاملا باهام عوض شده بود. جوري رفتار مي کرد که بفهمم حواسش کاملا بهم هست.بيرون که ميرفتم بر خلاف گذشته ها ازم مي پرسيد کجا ميرم و با کي ميرم و کي بر مي گردم.تو خونه و توي اتاق که مي موندم خيلي طول نمي کشيد که ميومد سراغم. اخلاقش از اين رو به اون رو شده بود و حتي گاهي وقتا هم به طرز لباس پوشيدن و راه رفتنم ايراد مي گرفت.همه ش منتظر بهونه بود که به يه چيزي بند کنه و اونقدر توي اين شيش ماه اين کارو کرده بود که از دستش خسته شده بودم.ديگه مثل قبل باهاش راحت نبودم.چون حس مي کردم هر حرفي ميزنم بيشتر به خودم بد گمونش مي کنم.به ناچار بيشتر سکوت مي کردم و توي لاک تنهايي خودم فرو ميرفتم و مادرجون و باباجون که بي خبر از اصل ماجرا بودن نسبت به اين وضعي که در پيش گرفته بودم.نسبت به سکوتم اعتراض داشتن و فکر مي کردن اينا همه ش به خاطر اينه که نامزديم با کيان به هم خورده.شايد اگه اونا هم مثل مادرم مي دونستن اصل جريان از چه قراره همون رفتاري رو پيش مي گرفتن که مادرم در پيش گرفته بود.ولي با اين حال وضع روحيم بهتر از وقتي بود که با آرمين ارتباط داشتم و احساس مي کردم دارم به آرامش ميرسم و با خودم فکر مي کردم اين طرز برخورد مادرمم همينکه ببينه دست از پا خطا نمي کنم کم کم درست ميشه.
romangram.com | @romangram_com