#پونه_(جلد_دوم)_پارت_8
همونطور قصه مي بافتم و جلو ميرفتم که يهو بارون گرفت و من که غافلگير شده بودم قوطي رو فراموش کردم و دنبال جايي واسه پناه گرفتن گشتم.
اما نه سقفي بود و نه سايه بون درست و حسابي که برم زيرش وايسم .مونده بودم چيکار کنم.بارون هر لحظه داشت تند تر ميشد.
_آهان پيدا کردم.
به سمت بالکن خونه اي که همون دور و بر بود رفتم و زيرش وايسادم .اما بالکن کوچيک بود و بازم بارون خيسم مي کرد.مجبور شدم خودمو جمع کنم و کيفمو بغل بگيرم که خيس نشم.و بي اعتنا به ماشيني که کمي دورتر توقف کرد. مشغول تماشاي بارون شدم اما خيلي طول نکشيد که با شنيدن صداي آشنايي دلم ريخت:
_ پونه!
يه لحظه خشکم زد.خدايا!اين صدا که شنيدم صداي آرمين نبود؟!نه اين امکان نداشت.چطور ممکن بود آرمين...تندي برگشتم.يه ماشين کمي دورتر وايساده بود.يه تاکسي زرد رنگ.اما هيچ اثري از آرمين نديدم.گيج و منگ توي باروني که هر لحظه شدت بيشتري مي گرفت به تاکسي خيره شدم و کمي عقب رفتم .مطمئن بودم صداشو شنيدم.با گوشاي خودم شنيدم که صدام کرد.اما باورش برام سخت بود.فکر کردم خيالاتي شدم و با اين فکر زير بارون به راه رفتنم ادامه دادم.کاملا خيس شده بودم اما مي خواستم هر چه زودتر از اونجا دور بشم.يه حس عجيبي داشتم.يه حس دلتنگي و ترس و اين حس اونقدر قوي بود که باعث شد سرعت قدمامو لحظه به لحظه بيشتر کنم.نمي خواستم به آرمين فکر کنم.اون و يادش براي من فقط عذاب به همراه داشتن.عذابي که مي خواستم از دستش خلاص بشم و انگار قرار نبود هيچ وقت اين اتفاق بيفته.به خونه که رسيدم تندي کليدمو در آوردم که درو باز کنم اما طوري دستم از هيجان شنيدن صداش مي لرزيد که کليد از بين انگشتام افتاد روي زمين خيس و پر آب.خم شدم و برش داشتم و به جاي اينکه ازش استفاده کنم شروع کردم به در زدن و صداي مادرمو شنيدم که گفت:
_ اومدم اومدم چه خبرته؟درو شکوندي.
از در زدن دست کشيدم و منتظر موندم و وقتي اومد درو باز کرد تندي سلام کردم و رفتم داخل و صداي متعجبشو پشت سر گذاشتم:
_ سلام.
بدون اينکه يه دقيقه صبر کنم رفتم توي راهرو و بازم صداشو از پشت سرم شنيدم:
romangram.com | @romangram_com