#پونه_(جلد_دوم)_پارت_7

باباجون در حاليکه روي چهارپايه مي نشست گفت:

_ برو باباجون.

در حاليکه از پشت دخل بيرون ميومدم گفتم:

_ شما هم زود بياين خيلي خودتونو خسته نکنين.

_ چشم.چشم.

از کنار علي رد شدم و از باباجون خداحافظي کردم:

_ خداحافظ.

_ به سلامت دخترم.

از علي هم خداحافظي کردم و از مغازه بيرون رفتم.دکمه هاي ژاکتمو که روي مانتوم پوشيده بودم آروم آروم و در حاليکه به رو به روم نگاه مي کردم بستم و دستامو توي جيباش فرو بردم.هوا خيلي سرد بود و از ابراي تيره توي آسمون مشخص بود بارون سختي در راهه.دور و برمو نگاهي انداختم و راه افتادم سمت خونه.احساس مي کردم حالم از روزاي قبل خيلي بهتره و دلم مي خواست بدوم.اما خيابون پر رفت و آمد بود و نمي تونستم اين کارو بکنم.واسه همين در حاليکه به جوي آب که يه قوطي رو داشت با خودش ميبرد نگاه مي کردم شروع کردم به راه رفتن و براي اينکه فکرمو مشغول کنم و به آرمين فکر نکنم شروع کردم طبق معمول اين شيش ماه گذشته تو ذهنم قصه ساختن.اين بار قصه م در مورد قوطي توي جوي آب بود:

_ اين قوطيه حتما يه قوطي رب بوده.يه خانومه اونو خريده و برده خونه.بازش کرده و يه کمشو تفت داده انداخته تو خورش.چه خورشي؟قيمه.شايدم باميه.ولي باميه که الان فصلش نيست.پس همون قيمه.بعد دختر اون خانومه که تقريبا هم سن منه و دانشگاه ميره با خواهر کوچيکترش که مدرسه ميره بر مي گردن خونه و با پدرش و مادرشون سر يه سفره با هم ناهار مي خورن . بعدش خواهر بزرگه و خواهر کوچيکه سر اينکه کي ظرفارو بشوره با هم بحثشون ميشه و اين وسط باباشون ساکتشون مي کنه و مامانشون ميگه نمي خواد ، شماها بريد سر درس و مشقتون خودم ميشورم.


romangram.com | @romangram_com