#پونه_(جلد_دوم)_پارت_10

به اتاقم که رفتم درو پشت سرم بستم و آه کشيدم.صداي آرمينو واضح شنيده بودم.ولي خودشو نديده بودم. هي از خودم مي پرسيدم چرا... چرا اين اتفاق افتاد؟!چرا يهو به نظرم اومد صداشو شنيدم؟!يعني واقعا خيالات بود؟!يا نه حقيقت داشت و اون همون دور و برا بود و خودش بود که صدام زد؟

فصل شانزدهم

(1)

داشتم چاي ميريختم. طبق معمول خاله و شوهر خاله و کتايون اومده بودن شب نشيني.کيان نيومده بود.خاله مي گفت رفته ديدن يکي از دوستاش.اما من مي دونستم داره دروغ مي گه.اون خيلي وقت بود که کمتر خونه ي ما ميومد.دقيقا شيش ماهي ميشد. اون ماجرا باعث شده بود کمتر بياد و اگر هم ميومد فقط به خاطر ديدن باباجون و مادرجون بود.وقتي هم ميومد بدون اينکه به من نگاهي بندازه يا سلام کنه چند دقيقه اي مي نشست و بعدش هم ميرفت.منم وقتي اينطور ميديدم ميرفتم توي اتاقم و تا وقتي اونجا بود بيرون نميومدم.رفتارش هيچ تغييري نکرده بود.با باباجون و مادرجون و مامانم مي گفت و مي خنديد .فقط اين وسط با من سرد شده بود.طوري بود که خيلي وقتا بهونه مي آورد و خونه ي ما نميومد.اون شبم از اون شبايي بود که پيداش نبود و همين باعث شده بود من خيالم راحت باشه و تصميم بگيرم توي هال کنار بقيه بشينم.

چايي رو که ريختم خواستم ببرم که کتايون اومد توي آشپزخونه.چند ماهي ميشد که درسش تموم شده بود و خونه نشين شده بود.شوهر خاله اجازه نمي داد کار کنه.مي گفت محيط اداره ها رو واسه ي تنها دخترش مناسب نمي دونه.کتي هم با اين ماجرا تقريبا کنار اومده بود اما گاهي غر ميزد و ناراحتي و اعتراضشو نشون مي داد.ولي اون شب بر عکس هميشه خوشحال نشون مي داد و من نمي تونستم بفهمم چرا خوشحاله!

_ بازم که تو فکري؟! نمياي بشيني پيش ما؟

نيم نگاهي بهش انداختم و لبخند کمرنگي به لب آوردم:

_ داشتم چايي ميريختم.

_ خب بده من ميارم.

دستشو به سمت سيني برد اما من گفتم:


romangram.com | @romangram_com