#پونه_(جلد_دوم)_پارت_11

_ نمي خواد خودم ميارم.

ولي اون سمجتر از اين حرفا بود و سيني رو ازم به زور گرفت:

_ بده من بابا!

در جوب کارش اعتراض کردم:

_ کتي!

ولي کتايون بي توجه از آشپزخونه رفت بيرون و منم همونجور سرجام وايسادم و رفتنشو تماشا کردم. رفتار کتايون برام عجيب بود.اولين بار بود که ميديدم داوطلب آوردن چايي شده. سيني رو گرفته بود جلوي مادرجون و شنيدم که مادربزرگم خطاب بهش گفت:

_دست و پنجه ت درد نکنه مادر.ايشالله که زودتر تو رخت عروسي ببينمت.

و بعد ديدم که صورت کتايون رنگ به رنگ شد و لبخند روي لبش نشست و شنيدم که خاله گفت:

_ خدا از دهنتون بشنوه مادرجون.خدا بخواد کم کم داره وقتش ميرسه.

و بعد مادرم بود که مشتاقانه پرسيد:


romangram.com | @romangram_com