#پونه_(جلد_دوم)_پارت_39
_ پونه جون!مامان!چي شده چرا گريه مي کني؟
شنيدن صداي مادرم و احساس گرماي دستش روش شونه م باعث شد گريه م شديدتر بشه.
مامان با صداي خفه اي گفت:
_ پونه!تو که داري منو مي کشي حرف بزن ديگه دختر! بگو چي شده؟
من بايد بهش مي گفتم.بايد ازش کمک مي خواستم.اما اين کار باعث ميشد از آرمين دور بشم.ولي مگه من همينو نمي خواستم؟مگه نمي خواستم تا جايي که ممکنه ازش دور باشم.پس ديگه چه مرگم بود.من آرمينو دوستش داشتم.اما اين دوست داشتن دوست داشتني بود که ذره اي شادي و خوشي به همراه نداشت پس بايد فراموششش مي کردم.آخه چطور؟مگه تا اون موقع تونسته بودم اين کارو بکنم؟تازه هر وقت هم اومدم موفق به فراموش کردنش بشم بازم پيداش شده بود و اون وقت درد من بدبخت بيشتر شده بود.
پس بايد يه جوري از شر منبع اين درد راحت ميشدم.يه جوري که عاقلانه ترين راه بود.
_ بهم ميگي چي شده يا نه؟
با صداي مادرم سر بلند کردم.
_ چي شده حرف بزن.
زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com