#پونه_(جلد_دوم)_پارت_38
اومده بود توي حياط وايساده بود.و با تعجب و نگراني نگام مي کرد:
_ چيزي شده؟چرا تو کوچه رو نگاه مي کني؟!
درو بستم و هيچي نگفتم و کمي بعد همونجا کنار در نشستم و شقيقه مو فشار دادم.سرم داشت از شدت درد منفجر ميشد..مامان اومد جلو و صدام زد:
_ پونه!
و من فکر کردم بايد بهش بگم.بايد همه چيزو بهش بگم.در مورد آرمين و اومدنش به اينجا.در مورد ترسم و نگرانيم از احساسي که بهش دارم.آره اين درست بود.اون که غريبه نبود !مادرم بود.منم بالاخره بايد حرف دلمو به يکي ميزدم و اون يه نفر هم مامانم بود.ولي چه جوري بايد بهش مي گفتم؟اگه مي شنيد و عصباني ميشد چي؟اون وقت چيکار بايد مي کردم؟!گير کرده بودم.بين عقلم و احساسم بد جوري گير کرده بودم.عقلم مي گفت همه چيزو به مادرت بگو ولي احساسم مي گفت تو نبايد چيزي بهش بگي.اگه بگي همون يه بار ديدن آرمينو هم از دست ميدي ولي اگه نگي حداقل دلت خوشه گاهي ميبينيش.
دستمو بيشتر روي شقيقه م فشار دادم و دست مادرمو روي شونه م حس کردم و زدم زير گريه.اونقدر بهم فشار اومده بود که زدم زير گريه و خيلي آروم و بي صدا اشک ريختم.
romangram.com | @romangram_com