#پونه_(جلد_دوم)_پارت_35
به در تکيه داده بودم که نيفتم و همونطور خيره ش شده بودم.اونم بدون اينکه ازم چشم برداره اومد جلو.عجيب بود.خيلي عجيب بود که توي اين شيش ماه اين همه شکسته شده بود.باورم نميشد.موهاي سفيدش بيشتر شده بودن و غم نگاش بيشتر و پوستش تيره تر.
ديدم که جلو اومد.اما نتونستم تکون بخورم.مي خواستم درو ببندم.مي خواستم از دستش فرار کنم اما هيچ قدرتي براي اين کار نداشتم.
_ سلام.
صداش اونقدر آهسته و ضعيف بود که به زحمت مي تونستم بشنوم.
_ حالت خوبه؟
خودمو به در چسبوندم.زبونم بند اومده بود و نمي تونستم چيزي بگم.جلوتر اومد و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود.
_ دلم برات تنگ شده بود.
يه قدم به هر زحمتي که بود عقب رفتم و پامو توي حياط گذاشتم.اصلا درک نمي کردم چرا با ديدنش اينجوري ميشم و تموم تنم بي حال ميشه!جوري ميشدم انگار تموم جونم از تنم يهو پر مي کشيد و من مي موندم و يه جسم بي جون بدون روح.و اين اتفاق دو بار افتاده بود و هر دو بار هم به خاطر ديدن آرمين بود.
_ پونه ي من!
romangram.com | @romangram_com