#پونه_(جلد_دوم)_پارت_34

شنيدم و ديگه چيزي نگفتم.حرفي براي گفتن نداشتم.چي مي تونستم بگم؟!

اون طوري حرف زده بود که نشون بده من براش مهم نيستم.و حتما هم همينطور بود.من مهم نبودم.چرا بايد براي اون اهميت داشته باشم؟اگه مهم بودم که اينطوري باهام رفتار نمي کرد!مي کرد؟!

در حاليکه دلم از رفتار سردش گرفته بود بهش پشت کردم و خواستم درو ببندم که صداشو شنيدم:

_ درو نبند مي خوام برم.

هيچي نگفتم و درو باز نگه داشتم و وقتي رفت بيرون توي دلم خطاب بهش گفتم اصلا چرا اومدي که بخواي بري؟

اما اينو به زبون نياوردم.نمي خواستم دوباره اونطور سرد جوابمو بده.

وقتي رفت. کنار در وايسادم و رفتنشو تماشا کردم و بعد از کشيدن آه سردي خواستم درو ببندم که يه نفر صدام زد:

_ پونه!

شنيدم.صداشو شنيدم و بازم نفس توي سينه م حبس شد و يه دقيقه مثل برق گرفته ها خشکم زد.اما خيلي زود به خودم اومدم .

تندي برگشتم سمت صدا و با ديدن آرمين تموم تنم لرزيد و قلبم شروع کرد به تند زدن.


romangram.com | @romangram_com