#پونه_(جلد_دوم)_پارت_30

فصل هفدهم

(1)

پتو رو کشيده بودم روي خودم و بي حوصله زل زده بودم به تاريکي .کلافه بودم و دلم مي خواست هر چه زودتر پا شم و بتونم يه کارايي بکنم.ولي هنوز نمي تونستم.صبح وقتي تصميم گرفته بودم بلند بشم سرم گيج رفت و نتونستم و مجبور شدم دوباره دراز بکشم.اما ديگه حوصله م کاملا سر رفته بود.نمي تونستم بيشتر از اون به اين صورت بمونم.پتو رو کنار زدم و سر جام نشستم. بازم سرم گيج رفت و با همه ي اينا نخواستم ديگه دراز بکشم و خيلي آروم بلند شدم.بي اعتنا به سرگيجه م راه افتادم سمت در و بازش کردم.مادرجون باباجون و مامانم نشسته بودن توي هال .مامان داشت براي باباجون چايي ميريخت.اصلا متوجه من نبودن.همونطور کنار در وايسادم و نگاشون کردم.باباجون گفت:

_ حالا اجازه بديم بيان ببينم چي ميشه.

اما مادرجون در جوابش گفت:

_ پس بچه م کيان چي ميشه؟اون...

باباجون حرفشو با بي حوصلگي قطع کرد و گفت:

_ اون قضيه تموم شد و رفت.خودتون که ديدين دو تاشون با هم به توافق رسيده بودن نامزدي رو به همش بزنن.

مامان گفت:

_ ولي من مي ترسم اگه قبول کنيم اينم مثل ماجراي قبل بشه و اينطوري پونه بيشتر اذيت بشه.


romangram.com | @romangram_com