#پونه_(جلد_دوم)_پارت_29

به خودم اومدم و خيلي آروم جواب دادم:

_ بله مادرجون.

با يه يا علي پا شد و گفت:

_ پس سوپتو بخور و استراحت کن که وقتي اومد خودت بري باهاش حرف زني.

بعد به سمت در رفت و در همون حال خنديد و گفت:

_ کسي چه مي دونه شايد آشتي کردين و دوباره...

باقي حرفشو نزد. رفت بيرون.کيان...کيان نگران من شده بود و و چند بار اومده بود حالمو بپرسه!آخه چرا؟!شايد دلش برام سوخته بود!يا شايدم واقعا هنوز علاقه ش به من از بين نرفته!گيج از حرفايي که شنيده بودم يه کم ديگه از سوپمو خوردم اما احساس مي کردم با تمام خوشمزگيش ميلي به خوردنش ندارم.

گذاشتمش کنار و دراز کشيدم و دستامو گذاشتم زير سرم.گيج شده بودم.کاملا گيج.از طرفي نمي دونستم اگه کيانو ببينم واقعا بايد در برابرش چه عکس العملي از خودم نشون بدم و از طرفي نمي دونستم با آرمين

با آرميني که با وجود علاقه م بهش وجودش فقط باعث ناراحتيم بوده چيکار کنم؟يعني اگه به مادرم همه چيزو مي گفتم...

ناراحت و گيج و عصبي فکرمو ناتموم گذاشتم و غلت زدم و به پهلو خوابيدم و چشمامو بستم.دلم نمي خواست به هيچ کدومشون فکر کنم.دو تا شون فقط باعث ميشدن آرامشم به هم بريزه.در حاليکه من آرامش مي خواستم.فقط همين...


romangram.com | @romangram_com