#پونه_(جلد_دوم)_پارت_28
مشغول خوردن سوپ شدم که مادرجون رو به مادرم گفت:
_ به سوسن زنگ بزن بگو پونه حالش بهتر شده.بگو کيان هم نگران نباشه.
با شنيدن اسم کيان قاشق توي دستم موند.اون نگران من شده بود!نگران من؟!براي چي؟اون که...يعني ممکن بود هنوز علاقه اي بهم داشته باشه؟!نه اين ممکن نبود.خودش گفته بود منو نمي خواد!پس چطور مي تونست علاقه شو بهم حفظ کرده باشه.اين اصلا با عقل جور در نميومد!
_ چشم مادرجون.همين الان ميرم بهش زنگ بزنم.
مامان بلند شد و وقتي رفت مادرجون نگاهي به من که مات و بهوت مونده بودم انداخت و گفت:
_ طفلک پسر خاله ت خيلي نگرانت بود.هم وقتي از حال رفتي و رسونديمت بيمارستان .هم وقتي تب داشتي.نمي دوني بچه م چند بار اينجا سر زد که حال تو رو بپرسه.
مادرجون داشت حرف ميزد اما من سکوت کرده بودم و فقط گوش مي کردم:
_ بايد وقتي اومد خودت ازش تشکر کني.
بازم هيچي نگفتم و اون پرسيد:
_ شنيدي چي گفتم دختر؟
romangram.com | @romangram_com