#پونه_(جلد_دوم)_پارت_27

و وقتي براي مدت کوتاهي چيزي ازش نشنيدم سرمو بلند کردم و نگاش کردم :

_ نمي خواستم بترسونمتون.

لبخند زد و گفت:

_ حالا اشکالي نداره.همين که سلامتي مهمه.

بعد در حاليکه لبخند ميزد و گوشه ي لبش چين افتاده بود .کاسه سوپي رو که مامانم آورده بود از دستش گرفت با قاشق هم زد و به طرفم گرفت:

_ بيا مادر.خودم برات پختم.بخور قوت بگيري.

کاسه رو از دستش گرفتم و تشکر کردم:

_ ممنون مادرجون.

بازم به روم لبخند زد و گفت:

_ نوش جونت.


romangram.com | @romangram_com