#پونه_(جلد_دوم)_پارت_26

و رفت بيرون و من سرمو که کمي بلند کرده بودم روي بالش گذاشتم و براي مدت کوتاهي چشمامو بستم..نمي دونستم چه مدت گذشته.تنها چيزي که مي دونستم اين بود که چند روزي رو به شدت مريض بودم.تب داشتم و گاهي لرزم مي گرفت .مدام تصوير آرمين که زير بارون وايساده بود ميومد جلوي چشمم اما هر بار که مي خواستم بهش نزديک بشم رعد و برق ميزد و همه چيز به هم ميريخت و اين شده بود کابوس چند وقتي که مريض بودم.

آخ آرمين.بازم ياد آرمين افتادم .يعني ممکن بود بازم ببينمش؟اونم با عکس العملي که در برابرش نشون دادم؟يعني امکان داشت نا اميد نشه و دوباره سعي کنه منو ببينه؟اگه بازم بخواد اين کارو بکنه چي؟مطمئن بودم بازم سعي مي کنه منو ببينه و حتي باهام حرف بزنه. چون اگه قرار بود ازم نا اميد بشه همون موقع که تلفني براش پيغام گذاشتم فکرمو از سرش بيرون مي کرد و ديگه سراغم نميومد!بله اون به اين سادگي دست بردار نبود.هر چند ته دلم کمي اميدوار بودم اينطور نباشه اما اين اميدواري اونقدر نبود که خيالمو راحت کنه.مطمئن نبودم اگه دوباره ببينمش در برابرش نرمش نشون ندم.مقاومتم حدي داشت و شايد اگه خيلي اصرار به ديدنم مي کرد اون وقت تسليم ميشدم.همه ش هم به خاطر احساسي بود که بهش داشتم.از اين فکر سرم تير کشيد.از دردي که توي سرم پيچيد دستمو روي شقيقه م فشار دادم.بايد يه کاري مي کردم.يه کاري که نتونه منو ببينه.اما چيکار؟نبايد بهش فرصت مي دادم تنها گيرم بياره و باهام حرف بزنه.وگرنه ممکن بود در برابرش سست بشم و دلم کار دستم بده.شايد اگه به مادرم مي گفتم و اون از ماجرا با خبر ميشد ميشد يه کاري کرد .آره اين...داشتم فکري رو که به ذهنم رسيده بود سبک سنگين مي کردم که مادرم سيني به دست و پشت سرش مادرجون اومدن توي اتاق.خواستم بشينم که مادرجون با تکون دست اجازه نداد و گفت:

_ بلند نشو مادر.دراز بکش.

بعد همزمان با مادرم کنارم نشست و پرسيد:

_ بهتري مادر؟

جواب دادم:

_ خوبم مادرجون.

_تو که همه ي ما رو ترسوندي دختر!نصف عمرمون کردي !

با شرمندگي سرمو انداختم پايين و گفتم

_ ببخشيد مادرجون که نگرانتون کردم.


romangram.com | @romangram_com