#پونه_(جلد_دوم)_پارت_23
جواب دادم:
_ نمي خورم.
و رفتم سمت در اتاقم و شنيدم شوهر خاله گفت:
_ پونه!دايي!بيا ببريمت...
اون داشت حرف ميزد اما من باقي حرفشو نشنيدم.چون همون موقع سرم گيج رفت و چشمام سياهي رفت و صداي ترسيده ي خاله همزمان شد با صداي شکسته شدن ليوان:
_ يا حضرت عباس!
سقوط کردم و ديگه چيزي نفهميدم...توي سرم صدا و همهمه بود.نمي دونستم کجام و هر کاري مي کردم نمي تونستم چشمامو باز کنم.حس مي کردم يه جايي بين زمين و آسمون معلقم.حس مي کردم دارم سقوط ميکنم و کسي نيست نجاتم بده.دلم مي خواست بيدار بشم. چشمامو باز کنم و از اون حالت بيام بيرون اما نميشد.کسي هم نبود که کمکم کنه .هيچ کس...هيچ کس نبود دستمو بگيره و من همونطور توي يه تاريکي پرت و عميق سقوط مي کردم که به هيچ جا ختم نميشد اين سقوط کردنم. اما نفهميدم بالاخره چطور شد که چشمامو باز کردم و يهو خودمو توي يه محيط نا آشنا ديدم.کجا بودم؟!نمي دونستم.به سرمي که بهم وصل بود نگاه کردم و از خودم پرسيدم يعني چي؟دور و برمو نگاه کردم کسي نبود.چشمامو بستم و دوباره به خواب رفتم.
_ مامان!
مادرم که به حالت نشسته خوابش گرفته بود با شنيدن صداي من تکوني خورد و بيدار شد:
_ بيدار شدي مامان!
romangram.com | @romangram_com