#پونه_(جلد_دوم)_پارت_22
از کسي صدايي در نيومد.ظاهرا همه تعجب کرده بودن ولي اينکه تعجب نداشت!به هيچ کدومشون نگاه نکردم.از بغل خاله بيرون اومدم و هر جور بود پا شدم .
_ پونه جان...
خاله صدام کرد.وايسادم.سرم گيج ميرفت.اما بايد نشون مي دادم حالم خوبه.آره من که چيزيم نبود!حالم خوب خوب بود.
_م...ميرم لباسامو عوض کنم.
از جمعشون بيرون اومدم.سنگيني نگاه همه شونو حس مي کردم و شنيدم که مادرم گفت:
_ وايسا مامان خودم ميام کمکت.
دوباره مهربون شده بود.مثل سابق و چقدر من دلم براي اين مهربون بودناش تنگ شده بود!
_ نه مامان.خودم مي تونم.
جوابشو دادم و از کنار کتايون که تازه با يه ليوان چايي برگشته بود رد شدم:
_ پونه جون چاييت!
romangram.com | @romangram_com