#پونه_(جلد_دوم)_پارت_21
اما هنوز حرفم تموم نشده بود که کيان با موهاي خيس و لباساي خيستر اومد تو:
_ ماشينو روشنش کردم.بلندش کنين ببريمش بيمارستا...
با ديدن چشماي باز من حرف تو دهنش موند.انگار انتظار نداشت به هوش بيام و غافلگير شده بود.
ديدم سر جاش بي حرکت وايساد و فقط نگام کرد. يه چيزي تو اون چشما بود که نمي تونستم درکش کنم .تحمل اون نگاه واسم سخت بود. چشمامو بستم. نمي خواستم گذشته هاي خوبمونو به ياد بيارم.نمي خواستم با ياد آوريشون بيشتر احساس ناراحتي بهم دست بده.سرمو روي بازوي خاله م گذاشتم و يه نفس عميق کشيدم.
_ پا شين ديگه چرا معطلين؟
شوهر خاله بود که آمرانه حرف ميزد.اما کجا بايد ميرفتيم که اينقدر مهم بود؟!حتما همونطور که کيان مي گفت بيمارستان؟!اما براي چي؟!دردم چي بود؟چه مرضي داشتم؟!من که هيچيم نبود!چرا اصرار داشتن بريم بيمارستان؟که چي بشه؟من که جسمم چيزيش نبود.هر چي بود زير سر روحم بود.اما مگه اونجا روح آدما رو هم مداوا مي کردن؟! نه
پس نيازي نبود.نيازي نبود کسي برام دلسوزي کنه و بخواد برام کاري بکنه.مخصوصا کيان. سعي کردم بشينم و همين کارو هم کردم و شنيدم که خاله به حالت تشويق آميزي گفت:
_ پاشو پاشو جونم.
در جوابش وقتي مي نشستم گفتم:
_ من خوبم خاله لازم نيست جايي بريم.
romangram.com | @romangram_com