#پونه_(جلد_دوم)_پارت_19
_ خدا رو شکر.چشماشو باز کرد.
_ پونه!بابا!حالت خوبه؟
ديدن چهره ي نگران باباجون باعث شد بغض کنم.پيرمرد بيچاره!معلوم بود که خيلي ترسوندمش.
_ پونه مامان!
با شنيدن صداي مادرم چشم گردوندم سمت صداش.کنارم نشسته بود و يه دستمو توي دستاش گرفته بود.توي چشماش اشک جمع شده بود .از ديدن اون اشکا قلبم تير کشيد.يه دستمو گذاشتم روي دستش و با صداي ضعيفي گفتم:
_ مامان!
و همين يه کلمه باعث شد صداي هق هقش بلند بشه:
_ جون مامان!
_ اين وقت شب بالاي سر اين بچه گريه نکن دختر!شگون نداره.
به صداي مادرجون چشمامو کامل باز کردم و مامان همونطور که اشک ميريخت دستشو به سمت صورتم آورد و گونه مو نوازش کرد.از کارش يه حس خوب بهم دست داد.حسي که مدتها بود به سراغم نيومده بود.چقدر دلم براي نوازش دستاش تنگ شده بود!چقدر!
romangram.com | @romangram_com