#پونه_(جلد_دوم)_پارت_16
_ ببخشيد.
که اونم به خودش اومد و از کنارم رد شد و رفت توي حياط.کيسه رو گذاشتم دم در اما کنار در موندم.حس مي کردم هنوز همونجاست و نرفته.مي خواستم طولش بدم تا بره داخل.اما انگار نمي خواست بره و همين منو عصبي مي کرد:
_ منتظر کسي هستي؟
با شنيدن صداش و لحن خشک و جديش قلبم فشرده شد.حرفش هزار معنا داشت.پر از طعنه و کنايه و تمسخر. اعصابم بيشتر تحريک شد.يه لحظه از دستش عصباني شدم..مي خواستم برگردم و عصباني بهش زل بزنم و جوابشو تند و تيز بدم و بگم به تو چه ربطي داره؟اما به زحمت جلوي خودمو گرفتم و منم با همون لحن خودش فقط يه کلمه جواب دادم:
_ نه.
و بعد خواستم درو ببندم اما تاکسي زرد رنگي که توي کوچه نگه داشته بود توجهمو جلب کرد و حس کردم همونيه که قبلا ديدم اما حضور کيان باعث شد بيشتر کنجکاوي نکنم و طولش ندم.درو بستم و بي اعتنا بهش کنار رفتم و وقتي ديدم که رفت داخل خونه نفس راحتي کشيدم و رفتم روي چهارپايه ي مامان نشستم.اصلا انتظار اومدنشو نداشتم.و انتظار اينو که باهام حرف بزنه.
ولي چه اهميتي داشت؟حرف زدن يا نزدنش؟شونه اي بالا انداختم و سرمو رو به آسمون گرفتم.تازه بارش بارون شروع شده بود.فکر کردم بهتره تا کيان برنگشته و حرف ديگه اي بارم نکرده برم تو .
بلند شدم اما تقه اي که به در خورد مانع رفتنم شد.از خودم پرسيدم:اين بار ديگه کيه؟و تقه ي دوم که به در خورد رفتم و بازش کردم.يه پسر جوون بيست و پنج شيش ساله پشت در وايساده بود .با تعجب نگاش کردم.نميشناختمش و نمي دونستم کيه.پسر که سلام کرد فقط سرمو تکون دادم و شنيدم که گفت:
_ ببخشيد خانوم که مزاحم شدم ميشه اين آدرسو يه نگاهي بندازين ببينين کجاست؟
با تعجب به تکه کاغذي که دستش بود زل زدم و ديدم که به سمت تاکسي زرد رنگ اشاره کرد:
romangram.com | @romangram_com