#پونه_(جلد_دوم)_پارت_15

اما نمي تونستم بفهمم چطور اون و کتايون به هم علاقه پيدا کردن ! توي آشپزخونه وايساده بودم و فکر مي کردم .دلم مي خواست برم بيرون و هوا بخورم.دلم مي خواست اون وقت شب توي خيابون قدم بزنم اما نميشد. شايد تنها کاري که مي تونستم انجام بدم فقط اين بود که برم توي حياط و چند دقيقه اي رو همونجا بمونم.

_ پونه جون خاله!چرا نمياي بشيني پيش ما؟

خاله صدام کرد .از طرفي دلم مي خواست برم و به کتايون تبريک بگم اما از طرف ديگه دوست نداشتم با حضورم دوباره ياد کيان بيفتن و غصه شون بگيره و خوشيشون ذايل بشه.

واسه همين در جواب خاله فقط گفتم:

_ ميام خاله.الان دستم بنده.

بعد نگاهي به دور و برم انداختم و با ديدن سطل آشغالا چيزي به ذهنم رسيد:

مي تونم به بهونه ي بردن آشغالا از اون فضا فرار کنم.

سرمو به عنوان تاييد کارم تکون دادم و کيسه ي زباله رو از توي سطل بيرون آوردم گره زدم و از آشپز خونه زدم بيرون و وقتي نگاه همه رو متوجه خودم ديدم به سمت راهرو رفتم و گفتم:

_ آشغالا رو ميذارم بيرون و ميام.

کسي حرفي نزد .سريع رفتم بيرون و همين که قدم به حياط گذاشتم کيسه ي زباله ها رو رها کردم و نفس راحتي کشيدم.داشتم خفه ميشدم.خوب شد اومدم بيرون.به کيسه ي زباله ها نگاهي انداختم و به آسمون که بازم گرفته و ابري بود . کيسه رو برداشتم و رفتم سمت در اما هنوز درو باز نکرده بودم که تقه اي بهش خورد و من بدون اينکه از خودم بپرسم کي مي تونه باشه درو باز کردم ولي با ديدن کيان پشت در خشکم زد و دستم به در خشکيد.اصلا انتظار اومدنشو نداشتم.فکر مي کردم حالا که بهونه آورده ديگه نمياد اما نه اشتباه کرده بودم.همونطور وايساده بودم و نگاش مي کردم و کيسه ي زباله ها که توي دستم سنگيني مي کرد هي داشت سنگينتر ميشد.اونم از ديدن من جا خورده بود و وايساده بود و نگاهم مي کرد.چند دقيقه اي به همون صورت گذشت.حس مي کردم نگاهش يه چيزي داره.يه حرفي که نگفته مونده.دلم مي خواست همونطور نگاهش کنم.توي اون موقعيت بدجوري بهم احساس دلتنگي دست داده بود.مي خواستم باهاش حرف بزنم.مي خواستم چيزي بگم که لبخند روي لباش بشينه و جوابمو بده.درست مثل گذشته.ولي نه نبايد نبايد ميذاشتم اون وضع ادامه پيدا کنه .نبايد به احساساتم اجازه مي دادم لوم بدن. همين بود که سرمو انداختم پايين و خيلي آروم گفتم:


romangram.com | @romangram_com