#پونه_(جلد_دوم)_پارت_14

_ بببينم اين امير حسين همون برادرزاده ت نيست که زبونش ميگيره؟

مي دونستم منظورش چيه . داشت سر به سر کتايون ميذاشت و من ديدم که کتايون لباش جمع شد و اخماش يه کم رفتن توي هم و اين وسط خاله با اعتراض گفت:

_ وا!باباجون!خب زبونش بگيره؟!مگه گناهه؟!

و مادرجون هم در تاييد حرفاي خاله گفت:

_ مهم انسان بودنشه.که خدا رو شکر و ماشالله هزار ماشالله اين بچه از بقيه ي داداشاش تو همه چي سرتره.

شوهر خاله هم با لبخند پهني گفت:

_ تو فاميل ما همه رو اسم اين پسر قسم مي خورن.بس که عاقل و نجيب و پاکه.

با اين حرف مادرجون رو کرد به کتايون و در حاليکه دستاشو از هم باز مي کرد گفت:

_ ايشالله که مبارکت باشه مادر.بيا...بيا بغلم که ببوسمت.

کتايون خجالت زده جلو رفت و مادرجون و مامانم بوسيدنش و بهش تبريک گفتن و من با ديدن اون صحنه ها حس کردم به کتايون حسوديم ميشه.ميديدم که خوشحاله.شاديشو حس مي کردم.اما نمي تونستم درک کنم چطور اون که مدعي بهترينها بود به امير حسين رضايت داده!پسر خوبي بود.قيافه ي جذابي هم داشت .اما تنها عيبش البته اگه ميشد اسمشو عيب گذاشت همون گرفتن زبونش بود. با اين حال آدم کاري و خوبي بود.پسري که اگر چه مثل باقي برادراش نه دکتر شده بود و نه مهندس ولي به جاي اينکه چشمداشتي به ثروت پدرش داشته باشه خودش رو پاي خودش وايساده بود .تو کار پرورش ماهي موفق بود و تونسته بود تو کارش بهترين باشه.


romangram.com | @romangram_com