#پونه_(جلد_دوم)_پارت_17

_ يه مسافر دارم مي خواد بره به اين آدرس.ولي من بلد نيستم اينجا کجاست.

کاغذو ازش گرفتم و نگاه کردم اما با ديدن دست خط آشنايي که روي کاغذ بود يه لحظه قلبم وايساد و نفسم بند اومد.

.باورم نميشد اما خط خط خودش بود.خط آرمين.

دستم لرزيد و براي اينکه نيفتم، به در تکيه دادم.پس من اشتباه نکرده بودم!اون صدا وهم و خيال نبود!خودش بود.بازم آرمين!به آدرسي که روي کاغذ نوشته بود خيره شده بودم و جرات سر بلند کردن نداشتم.مي ترسيدم سرمو بلند کنم و اونو رو به روم ببينم.

_ خانوم!

صداي پسر راننده رو که دم در وايساده بود شنيدم ولي به خودم گفتم سرتو بلند نکن پونه.سرتو بلند نکن.و با همه ي اينا نفهميدم چي شد که سرمو بالا گرفتم و ديدمش.دورتر کنار ماشين زرد رنگ ، زير باروني که دقيقه به دقيقه تند تر ميشد، وايساده بود.آره خودش بود.آرمين...آرمين اومده بود منو ببينه.اومده بود که بازم آرامشمو به هم بزنه و باعث عذابم بشه.مات و مبهوت بهش خيره شده بودم.توي تاريک روشن فضاي کوچه، مي تونستم چهره ي خيسشو تشخيص بدم اما نمي دونستم صورتش از گريه خيسه يا از بارون.دستشو به در ماشين که باز بود گرفته بود و انگار اونم حال و روزش بهتر از من نبود که همونجور وايساده بود و نگام مي کرد و تکون نمي خورد.هاج و واج بهش خيره شده بودم و اونم خيره شده بود به من.حالم يه جوري بود.يه جور وصف نشدني.نمي تونستم تکون بخورم.يعني حتي اگه مي خواستم هم نمي تونستم.هوا سرد بود اما من سرما رو احساس نمي کردم.قطره هاي بارون به سر و صورتم مي خوردن و باد شال خيسمو از سرم مي کشيد و موهامو پخش کرده بود توي صورتم. مجسمه شده بودم و فقط اونو نگاه مي کردم.اونو که موهاي آشفته و خيسش آشفته تر نشونش مي دادن و حالت چهره ش نشون مي داد خسته ست.خيلي خسته.کاش مي تونستم بدون هيچ ترس و واهمه اي و بدون هيچ مانعي برم به استقبالش.توي بارون بدوم سمتش و وقتي رسيدم بهش، رو به روش وايسم و خوش آمد بگم.بعد دستشو بگيرم و بيارمش توي خونه ولي اينا همه ش يه مشت آرزوي محال و بچگونه بودن.يه مشت رويا که نبايد ميذاشتم بيشتر از اون توي ذهنم پا بگيرن.

رعد و برق و صداي مهيب پشت بندش، منو از دنياي خيالات بيرون آوردن.نه، نه نبايد اجازه مي دادم احساسات بهم غلبه کنن.بايد...بايد اونو از خودم دور مي کردم.نبايد اجازه مي دادم اينجا بمونه و ديگه اينجا بياد.بايد کاري مي کردم که بره و ازم کاملا قطع اميد کنه.با اين فکرايي که به ذهنم رسيد، يه نگاه به اون و يه نگاه به پسر راننده ي تاکسي انداختم و يهو درو محکم و بدون اينکه حرفي بزنم بستم و صداي بلند بسته شدن در ، همزمان شد با صداي ترسناک رعد و برق که باعث شد از ترس از جا بپرم و جيغ کوتاهي بکشم.ترسيده بودم.از ديدن آرمين ، از عکس العمل خودم و تصور عکس العمل مادرم.اونقدر پريشون بودم که حتي مي ترسيدم برم توي خونه.مي ترسيدم با ديدن حال خرابم پي به همه چيز ببرن.انگار پيشگو بودن و همه چيزو از چهره م مي خوندن!بلاتکليف، تو حياط مونده بودم.اما ديگه ناي ايستادن نداشتم.همونجا به ديوار خيس حياط تکيه دادم و دستمو روي قلبم که ضربانش نا منظم بود گذاشتم.چرا...چرا آرمين داشت با من اين کارو مي کرد؟!چرا نميذاشت خوب و خوش زندگيمو بکنم؟چرا هر بار که مي اومد آرامشمو به هم ميزد؟به آسمون نگاه کردم.بارون همونطور بي امون مي باريد و باد قطره هاشو شلاق وار به صورتم مي کوبيد.دلم مي خواست داد بزنم.دلم مي خواست جيغ بزنم و خدا رو بلند صدا کنم و ازش بپرسم چرا اجازه داده آرمين به من احساس پيدا کنه و بدتر از اون منم بهش علاقه پيدا کنم؟ازش بپرسم معني و حکمت اين کارش چيه و مي خواد آخرش با ما چيکار کنه؟احساس مي کردم قلبم داره توي سينه م سنگيني مي کنه.بغض سنگيني که گلومو فشار مي داد شکسته بود و اشکاي صورتم با آب بارون قاطي شده بودن.حس مي کردم سرم داره گيج ميره.حس مي کردم دارم از پا ميفتم.دوباره اونو ديده بودم و اين ديدار باعث شده بود به شدت شوکه بشم.مدام توي ذهنم از خودم مي پرسيدم چرا دست از سرم بر نميداره؟؟چرا دست از سرم بر نميداره؟چرا...چرا...

_ پونه جون!

صداي متعجب کتايونو شنيدم.خواستم نگاش کنم و جوابشو بدم ولي يهو پلکام روي هم بسته شدن و صداي جيغ کتايون بلند شد.نمي دونم چطور شد.فقط حس مي کردم بين زمين و آسمون معلقم.مي خواستم چشمامو باز کنم و خودمو به کتايون برسونم.نگرانش شده بودم.نگران اينکه نکنه اتفاقي براش افتاده باشه.نکنه ...

صداهاي گنگ و نامفهومي مي شنيدم اما هيچي رو نمي تونستم تشخيص بدم.چقدر به اون حالت مونده بودم؟ نمي دونم.صداها توي گوشم مي پيچيدن.تند و نامفهوم.انگار دو نفر با هم حرفشون شده بود.مي خواستم چشمامو باز کنم و ببينم کي داره با کي دعوا مي کنه ولي احساس کرختي مي کردم و نمي تونستم و با اين حال مدتي که گذشت حس کردم صداها دارن کم کم واضح ميشن:


romangram.com | @romangram_com