#پونه_(جلد_اول)_پارت_97

رد نگاهشو گرفتم.چشمش به آرمين بود که داشت حرف ميزد ومي خنديد.از خنده هاش خوشم ميومد.يه جور قشنگي مي خنديد که آدم خوشش ميومد.و انگار اون متوجه نگاه ما شد که سرشو چرخوند سمتمون و به روي من لبخند زد.از لبخندش گونه هام داغ شدن اما زياد توي اين حالت نموندم و با صداي باران دوباره توجهم به سمت اون جلب شد:

_ تو دوست داري مامان منو ببيني؟

نمي دونستم چي بگم.دوست داشتم ببينمش ولي خجالت مي کشيدم اينو به زبون بيارم.و اين يعني من هنوز کلي فرصت لازم داشتم تا با اين دختر احساس صميميت و راحتي بکنم.واسه همين با ترديد گفتم:

_ نمي دونم...

_ شما دو تا خسته نشدين از تنهايي نشستن؟

با صداي آرمين به طرفش چرخيدم و باران در جوابش گفت:

_ تو که مي دوني من اينطوري راحتترم.

آرمين نزديک ما نشست و با بدجنسي گفت:

_ منم منظورم تو نبودي.پونه خانومو گفتم.

به باران نگاه کردم که لبخندش محو شده بود و رو به آرمين گفتم:

_ منم اينطوري راحتترم.

romangram.com | @romangram_com