#پونه_(جلد_اول)_پارت_93

زمين سست ميشم.پس آرمين داره به اون خيانت مي کنه!

فصل چهارم

(1

نشسته بودم روي مبلي و داشتم فکر مي کردم.عمه ي بزرگم ، مهموني گرفته بود و ما رو هم دعوت کرده بود.مم با اصرار پدرم مجبور شده بودم برم.ولي وقتي رفتار و برخورد سرد و پر از تکبر و تحقير آميز عمه و بعضي از مهموناشو ديدم کاملا پشيمون شدم که به اين مهموني اومدم.يه هفته اي ميشد که به خونه ي پدرم اومده بودم.ولي خو گرفتن به موقعيت و خونه و فضاي جديدي که توش قرار گرفته بودم سخت بود.مخصوصا ساختن با خواهر ناتنيم نگين که از همون برخورد اول نشون داده بود تحمل حضور من توي اون خونه براش سخته.منم نمي تونستم اونو تحمل کنم.از نظرم يه دختر لوس و ننر بود که فقط بلد بود بهونه بگيره و بچه بازي در بياره.اونقدر از هم بدمون ميومد که در عرض سه هفته سه بار، سر چند تا موضوع پيش پا افتاده به هم پريديم و دعوامون شد.از مادرش سيمين هم خوشم نميومد.چون در نظرم اون يه غاصب بود.يه دزد که جاي مادر منو گرفته بود و اونم انگار در مورد من چنين فکري مي کرد که تا منو مي ديد شروع مي کرد زير لب غر زدن .اين وسط تنها پدرم بود که با وجوديکه سعي مي کردم ازش دوري کنم ، مدام مي خواست محبتشو ابراز کنه و نشون بده دوستم داره.اما من تا جايي که امکان داشت ازش دوري مي کردم.هر چند بازم اون به روي خودش نمي آورد و بيشتر بهم توجه و محبت نشون مي داد.تا جايي که به خاطرم کارشو هم تعطيل مي کرد و سعي مي کرد مدت بيشتري رو خونه باشه .اما براي من سخت بود عادت کردن به زندگي، در کنار افرادي که بينشون احساس غريبي مي کردم و باهاشون راحت نبودم.زندگي کردن با خونواده اي که تمام کاراشون به نظرم احمقانه و عجيب بود و با طرز رفتار و زندگيشون کاملا غريبه بودم.احساس مي کردم من براي يه چنين زندگي راحت و بي دردسري ساخته نشدم.دلم همون خونه ي قديمي باباجون و زندگي ساده و بي آلايش توي اون خونه رو مي خواست.دلم گوشه ي دنج و ساکت حياطشو مي خواست.با ياد آوري اين چيزا دلم گرفت و دور و برمو نگاه کردم.همه يه جوري مشغول بودن.مسنترا نشسته بودن و ضمن چاي و ميوه خوردن حرف ميزدن و جوونترا يه گوشه ي ديگه ي سالن پذيرايي بزرگ خونه ي عمه شطرنج بازي مي کردن و يه عده هم گرم حرف زدن بودن.اين وسط فقط من بودم که يه گوشه غريب و تنها نشسته بودم.حتي نگين هم با بچه هاي هم سن خودش رفته بود توي حياط.

_ اه...آرمين!تو که بازم داري تقلب مي کني!نيگا نيگا سربازه رو با انگشت انداخت بيرون...

صداي خنده ي آرمين بلند شد و من سرمو به طرفش چرخوندم:

_ نه به جان خودم تقلب کجا بود!اشتباه مي کني...

دختري که آرمين داشت باهاش شطرنج بازي ميکرد با اعتراض گفت:

_ کور که نيستم دارم ميبينم.اصلا من ديگه بازي نمي کنم.

با حسرت نگاهشون کردم و آه کشيدم.توي دلم به خودم گفتم کاش الان خونه بودم.تو جمع خوانوادگي خودمون.و به خودم گفتم چه لحظه هايي بودن!وقتي کيان و کاوه با هم مسابقه ي شطرنج ميدادن و من و کتايون مي نشستيم بازيشونو نگاه مي کرديم و هر کدوممون ار يکيشون طرفداري مي کرديم.و اين بستگي داشت به اينکه هر کدومشون چه وعده اي بهمون بدن.خوراکي، پول يا هر چيزي که خودمون مي خواستيم.با ياد آوري اون لحظات خوش بغض کردم و توي مبل فرو رفتم.دلم براي همه شون تنگ شده بود.براي کاوه و تخس بازياش.براي کيان و مظلوميتش و براي کتايون و جيغ جيغ کردناش، دلم براي نگاههاي مهربون و تاييد کننده ي مادرجون و صورت خندون خاله و لبخنداي دوست داشتني مامان، براي شوخيا و کل کلاي باباجون و شوهر خاله تنگ شده بود ، واسه اون دور هم نشستناي توي حياط و همين شد که بازم آه کشيدم.بعد سرمو پايين انداختم و شنيدم که کسي گفت:

_ آه کشيدن!اونم توي اين جمع شاد؟!

romangram.com | @romangram_com