#پونه_(جلد_اول)_پارت_9

سلام پونه

مي دونم وقتي اين نامه به دستت رسيده ، قبل از اينکه بخونيش، تعجب کردي و از خودت پرسيدي که کي برات فرستاده.و اين احتمالو هم ميدم که منو به خاطر نياري و فراموشم کرده باشي.

البته بهت حق ميدم چون ما با خاطره ي خوشي از هم جدا نشديم.

مي دونم اون موقع که داشتي ميرفتي از دستم عصباني بودي و مطمئنم ، الان که خودمو بهت معرفي کنم ، بازم عصبانيتت بر مي گرده.

ولي خواهش ميکنم تا آخر نامه رو بخون بعد هر کاري خواستي بکن...

پونه من خيلي با خودم کلنجار رفتم و سعي کردم همه چيزو فراموش کنم و بهت فکر نکنم اما نشد.به خدا نشد پونه...))

به اينجاي نامه که ميرسم يه لحظه چشم از کاغذ بر مي دارم و به ديوار اتاق زل ميزنم...جدايي...فراموشي؟!من و عصبانيت؟!اينا يعني چي؟!من از دست کي عصباني شده بودم؟!نکنه نامه اشتباهي اومده باشه!نه آخه چطور ممکنه!نامه به اسم منه و پشتش آدرس بابامو نوشته!ولي آخهاين که خط بابا نيست!دوباره به نامه نگاه ميکنم و ادامه شو مي خونم:

((نمي دونم .حدس زدي من کيم يا نه ولي بذار خودمو بهت معرفي کنم تا بدوني نويسنده ي نامه اي که داري مي خونيش کيه!من آرمينم.برادر سيمين...))

با خوندن اسم آرمين، يه لحظه ماتم ميبره...و براي يه لحظه چهره ي خندون و مهربون مرد جووني جلوي چشمم زنده ميشه که پنج سال قبل تو خونه ي پدرم باهاش آشنا شده بودم...اما اون...چرا بايد براي من نامه بنويسه؟!چرا؟!

بله ، يادمه وقتي داشتم بر مي گشتم خونه و پيش مادرم...وقتي...وقتي از خونه ي بابام با اون وضع برگشتم با آرمين هم مثل بابام دعوا کرده بودم.چون فکر مي کردم اونم مي خواد گولم بزنه و به پدرم کمک کنه که منو از مادرم دور کنه...

با ياد آوري اتفاقات پنج سال قبل ، سرم داغ ميشه و بغض ميکنم و خاطرات جلوي چشمم شروع مي کنن به زنده شدن.اما با اين همه سعي ميکنم ادامه ي نامه ي آرمينو بخونم:

romangram.com | @romangram_com