#پونه_(جلد_اول)_پارت_10
((از اون روزي که رفتي تا الان که پنج سال گذشته ، روزي نشده که به يادت نيفتم و بهت فکر نکنم.حتما از خودت مي پرسي چرا بايد من به ياد تو باشم و فراموشت نکنم؟راستش نمي دونم چطور اينو بهت بگم و نمي دونم تو در برابر اين چيزايي که مي خوني چه عکس العملي از خودت نشون ميدي...ولي حقيقت اينه که من...من بدجوري بهت علاقه پيدا کردم و اينو وقتي فهميدم که تو ديگه رفته بودي...نمي دونم اوايل خودمو مسخره مي کردم و باورم نميشد يه همچين اتفاقي برام بيفته...آره خودمو مسخره مي کردم...من آرمين، يه پسر سي ساله عاشق يه دختر پونزده ساله شده بودم.باورم نميشد و به خودم ميگفتم چطور ممکنه يه چنين اتفاقي بيفته!به نظرم احمقانه ميومد اما هر کاري مي کردم و هر قدر انکارش مي کردم فايده اي نداشت پونه...من نتونستم جلوي اين عشقو بگيرم...باور کن به هر دري زدم و هر کاري کردم.خودمو با کار کردن مشغول کردم.با تفريح کردن و حتي ازدواج کردم و پدر شدم ولي نشد.نشد، چون تو مدام جلوي چشمم و توي ذهنم بودي و حالا هم که دارم اين نامه رو مي نويسم بازم دارم به تو فکر ميکنم.فقط و فقط به تو.مي دونم.مي دونم ممکنه هضم و درک اين چيزايي که مي خوني برات سخت باشه و حتي خيلي عصباني بشي و بخواي نامه رو پاره کني. ولي خواهش ميکنم تا آخر نامه رو بخون.مي دونم دارم با فکر کردن به تو و با نوشتن اين نامه به زنم و پسرم خيانت ميکنم.مي دونم تو اينو يه توهين بزرگ نسبت به خودت مي دوني ولي خواهش ميکنم درخواست منو بخون پونه من فقط يه چيز ازت مي خوام فقط يه چيز و اون اينه، بذار...بذار فقط يه بار ديگه، يه بار ديگه تو رو ببينم...فقط يه بار.خواهش ميکنم.حالم خيلي بده...))
نامه رو با چشماي گشاد شده و دهن باز و قلبي که به شدت ميزنه مي خونم و به آخرين کلمه هاش زل ميزنم...
مغزم قفل کرده و نمي تونم به چيزي فکر کنم...نمي تونم...
نمي تونم بفهمم...من معني اين نوشته ها رو درک نميکنم.اينکه گفته به من علاقه داره، اينکه گفته حالش خيلي بده، اينا...اينا برام گنگ و نا مفهومن.گيج کنندن.عشق، علاقه، من هيچ وقت چنين چيزايي رو تجربه نکردم، هميشه سرم به کار خودم گرم بوده، هيچ وقت توجه مردي رو به خودم جلب نکردم و سعي هم نکردم اين کارو بکنم.چون احتياجي به اين کار نمي ديدم.چطور...چطور...اون...آرمين ...
نفسم بالا نمياد ، از شدت اضطراب، از شدت هيجان و ترس.آخه اين حرفا چه معني ميده؟!اونم از طرف مردي که به قول خودش زن و بچه داره!خدايا!اين يعني چي؟!شايد شايد شوخي کرده!آره تا جايي که يادمه اون پسر شوخي بود.شايد خواسته اينجوري باهام شوخي کنه.سعي ميکنم به خودم بقبولونم اين نامه فقط يه شوخيه و يه دستمو به ديوار تکيه ميدم و به کاغذي که توي دست ديگه م مچاله شده، خيره ميشم و باز چهره ي آرمين جلوي چشمام مياد و همراهش سيل خاطرات به ذهنم هجوم ميارن و پنج سال قبلو به ياد ميارم.وقتي يه دختر پونزده ساله بودم:
((با اخماي درهم دست به سينه تکيه داده بودم به صندلي ماشين شوهر خاله م و بيرونو نگاه مي کردم.از اينکه مامان مجبورم کرده بود براي ديدن پدرم به شهري که اون زندگي مي کرد برم از دستش عصباني بودم.دلم نمي خواست بابا رو ببينم.دلم نمي خواست حتي براي مدت خيلي کوتاهي، به خونه اي برم که يه زن غاصب توش زندگي مي کرد .زني که جاي مادرمو توي قلب پدرم اشغال کرده بود.ولي مامان خواسته بود و کاري هم از دست من بر نميومد . هر قدر مخالفت کرده بودم، فايده اي برام نداشت و بالاخره هم مامان منو همراه شوهر خاله م راهي شهر پدرم کرده بود.شهري که فقط يه ساعت و نيم با محل زندگي ما فاصله داشت.دلم نمي خواست برم خونه ي بابام.خونه ي مردي که وقتي فقط پنج سالم بود از مادرم جدا شد و رفت که با زن دومش زندگي کنه.اونم به بهونه ي اينکه اون و مادرم هم طراز همديگه و از يه طبقه نبودن.
بله.باباي من از يه خونواده ي مرفه بود که پدرش هم ارث زيادي براش گذاشته بود و مادرم از خونواده ي خيلي معمولي، اما آبرو داري بود و پدرش يعني باباجون خرج زندگيشونو از مغازه ي کوچيکي که توي محل داشت تامين مي کرد و تنها داراييش بعد از مغازه يه خونه ي قديمي بود.
نمي دونم. مامان هيچ وقت برام تعريف نکرده بود که چطور با پدرم آشنا شده ولي اون طور که جسته و گريخته فهميده بودم ، هم پدرم و هم مادرم با اصرار و پا فشاري ، خونواده هاشونو مجبور کردن که به اين ازدواج رضايت بدن و عاقبت هم اين اتفاق افتاده بود و منم حاصل چنين ازدواجي بودم.
اما بعد از شيش سال زندگي، وقتي مشخص شد بابام با يه زن ديگه از دواج کرده ، زندگيشون از هم پاشيد و پدرم زن دومشو به مادرم ترجيح داد و حالا هم اين پدر مهربون و مسئول، بعد از ده سال تازه يادش افتاده بود که يه دختر داره و خواسته بود منو ببينه!اين برام عجيب بود و البته ناراحت کننده .اما ناراحت کننده تر اين بود که مامانم اصرار مي کرد برم ببينمش و من هر کاري کردم که از اين تصميم و اصرار بي خود ، منصرفش کنم نتونستم.اصلا نمي فهميدم چرا بايد برم پدرمو ببينم...فقط مي دونستم يه روز مامان بهم گفت بابات مي خواد تو رو ببينه و بايد بري پيشش و بعدشم مجبورم کرد که به يه سفر مسخره تن بدم.
همون طور که به اين چيزا فکر مي کردم به شوهر خاله م نگاه کردم که بيرون کنار ماشين وايساده بود و منتظر بود بابام بياد تا منو تحويلش بده و خودش برگرده.
romangram.com | @romangram_com