#پونه_(جلد_اول)_پارت_11
نيم ساعتي ميشد که توي اون گرماي داغ تابستون، منتظر اومدنش بوديم و اون نيومده بود و من که ديگه کاملا حوصله م سر رفته بود از ماشين پياده شدم و رو به شوهر خاله م گفتم:
_ دايي!خسته شدم.شايد نخواد بياد.بهتر نيست برگرديم؟
دنبال بهونه بودم که برگردم.
شوهر خاله که دايي صداش ميزدم ، بين ماشينايي که جلوي ترمينال بودن چشم گردوند و جواب داد:
_ مياد دايي..يه چند دقيقه صبر کن مياد...
کلافه و بي حوصله گفتم:
_ کو دايي؟!الان دو ساعته اينجاييم.اگه مي خواست بياد ميومد.
_ حالا تو برو توي ماشين ، آفتاب داغه ، به کله ت مي خوره گرمازده ميشي.
با حرص يه نگاه بهش انداختم و رفتم سمت در ماشين که صداي توقف يه ماشين ديگه توجهمو جلب کرد و برگشتم اما نه ...بابا نبود ، يه پسر جوون بود که پژوي نقره اي رنگشو جلوي شوهر خاله نگه داشت.خواستم سرمو برگردونم و برگردم توي ماشين که اين بار يکي پرسيد:
_ ببخشيد آقا شما اينجا منتظر کسي هستين؟
به صاحب صدا نگاه کردم.همون پسره ي راننده ي پژو بود که شوهر خاله رو مخاطب قرار داده بود و دايي اسد خيلي کوتاه جوابشو داد:
romangram.com | @romangram_com