#پونه_(جلد_اول)_پارت_12
_ بله آقا... بله.
_ لابد منتظر آقاي نجفي هستين درسته؟
نجفي؟!منظورش باباي من بود!
به پسر نگاه کردم.يه جوون تقريبا بيست و نه، سي ساله بود که عينک دوديشو گذاشته بود روي موهاش.موهاي بلند ، بور و صاف و خوش حالتي داشت که ريخته بودن روي پيشونيش و صورت کشيده و روشن و شادش ، نشون مي داد تو زندگي غمي نداره.يعني من اينطور فکر مي کردم.
_ ببخشيد من جنابعالي رو نميشناسم.شما؟
شوهر خاله م که اينو پرسيد از ماشين جدا شدم و رفتم سمتش و پسر هم لبخند زد و پياده شد و اومد سمتمون:
_ فرهمند هستم.از آشناهاي آقاي نجفي.اومدم دنبال دخترشون.
بعد يه نگاه به من انداخت و با همون لبخند گوشه ي لبش گفت:
_ شما بايد پونه خانوم باشي درسته؟
آب دهنمو قورت دادم و هيچي نگفتم.شوهر خاله پرسيد:
romangram.com | @romangram_com