#پونه_(جلد_اول)_پارت_81

_ نه خسته واسه چي؟!

ميگم:

_ خب آخه دو قدم راه بيشتر نيست ، فاصله ي خونه ي ما با خونه ي شما.خودمون مي تونيم بيايم.نمي تونيم؟

به ماشين اشاره مي کنه و ميگه:

_ من واسه خاطر باباجون و مادرجون ميام.ميگم اذيت نشن...

مي خوام جوابشو بدم که باباجون خطاب بهم ميگه:

_ باور نکن بابا.داره اليکي ميگه ... اين پسرو من ميشناسم منظورش از اين کارا چيز ديگه ايه.

منظورشو ميفهمم و سرمو مي چرخونم و خجالت زده لبخند ميزنم و صداي معترض پسر خاله رو ميشنوم:

_ باباجون!

و صداي مادرجونو که رو به باباجون ميگه:

_ کم سر به سر بچه م بذار مرد.

romangram.com | @romangram_com