#پونه_(جلد_اول)_پارت_80
دمغ و ناراحت از آشپزخونه ميام بيرون.فايده اي نداره.مامان حرف منو گوش نمي کنه.حرف حرف خودشه.بايد يه راه ديگه اي پيدا کنم.اما چه راهي؟ بايد راضيش کنم به اين سفر ولي آخه وقتي راهي نيست چه فايده؟!سفره رو پهن مي کنم توي اتاق بزرگه و به راهي فکر مي کنم که مامانو راضي کنم و اين فکر کردن ميشه کارم تا عصر و هي به اين موضوع فکر مي کنم و خدا رو شکر مي کنم که کيان به جاي يه روز سه روز مرخصي برام گرفته اما هر چقدر فکر مي کنم به هيچ نتيجه اي نميرسم.آخرش هم بي نتيجه مجبور ميشم پا شم آماده بشم بريم خونه ي خاله و تا من آماده ميشم ، صداي بوق آشناي ماشين شوهر خاله رو از بيرون ميشنوم که اين يعني کيان اومده دنبالمون .
_ پونه مامان زود باش.پسر خاله ت دم در منتظره.
_ اومدم مامان.
کيفمو که در واقع هيچي توش نيست طبق يه عادت هميشگي که همه جا ميبرمش بر مي دارم و کشوي کمدمو باز مي کنم.يه مشت آبنبات سبز و قرمزي رو که دارم ميريزم داخلش و لفاف يکيشونو باز ميکنم و ميذارمش توي دهنم و از اتاق ميام بيرون و همراه مادرجون و مامان و باباجون از خونه ميايم بيرون و کيان که منتظرمون کنار ماشين وايساده سلام مي کنه:
_ سلام به همگي!
همه سلامشو جواب ميدن . منم همونطور که آبنباتمو مي مکم جوابشو ميدم:
_ عليک سلام.
و به شوخي مي پرسم:
_ تو خسته نميشي اين يه دونه خيابونو با ماشين مياي تا اينجا؟
کيان در ماشينو اول واسه باباجون و بعد واسه مامان و مادرجون باز مي کنه و جواب ميده:
romangram.com | @romangram_com