#پونه_(جلد_اول)_پارت_77
_ مي خوام برم بابا رو ببينم.تو نامه اي که داده بود گفته بود دلش برام تنگ شده و مي خواد منو ببينه.
اينا رو ميگم ولي خودمم نمي فهمم و درک نمي کنم اين دروغا چه جوري از دهنم بيرون ميان!
مامان اخم ميکنه و دوباره ميره طرف سبزيا و جواب ميده:
_ بي خود دلش تنگ شده.
_ مامان!
اخمش پر رنگتر ميشه :
_ چي شده که اينقدر عزيز شده ؟!تا چند روز پيش که حتي حاضر نبودي اسمشو هم بشنوي.در ضمن مگه خودت نگفتي نامه شو پاره کردي؟
راست ميگه.اينو راست ميگه.اينو يادم نبود که دلم از بابا پره و خيلي وقته بهش فکر نميکنم و تا چند روز پيش اسمشو هم نمي آوردم.اما نمي دونم...شايد اين به خاطر آرمين بوده.بله ، شايد آرمين باعث فراموش کردن دلخوريم شده!اما الان چه جوابي بايد به مادرم بدم؟!چه جوابي؟!فکر مي کنم و جوابي پيدا نمي کنم و مامان با همون لحن آرومش ميگه:
_ بهتره فراموش کني توي اون نامه ي مسخره چي نوشته.
دستمو ميذارم روي بازوش و ميگم:
_ ولي مامان!درسته که من دوست ندارم ببينمش اما اون بابامه حق داره بدونه...
romangram.com | @romangram_com