#پونه_(جلد_اول)_پارت_75
_ خونواده ي خاله تو.
و ادامه ميده:
_ بنده هاي خدا چشم به دهن تو دوختن که يه کلمه بگي تا بيان کارو تموم کنن.ولي نمي دونم تو چرا هي دست دست مي کني و ساکت موندي!کيانم معلوم نيست چي بهش گفتي که دست نگه داشته و هيچي نمي گه.
پا ميشم و ميرم تو آشپزخونه ، کنارش مي ايستم:
_ من؟!من چيزي نگفتم...
_ آره جون خودت.تو گفتي و من باور کردم که هيچي نگفتي.
سکوت مي کنم تا بحث بيشتر از اين کش پيدا نکنه و بتونم حرفي رو که تو دلمه بزنم.اما اون همونطور که سبزيا رو توي ظرف پلاستيکي کرمي رنگي ميريزه بازم حرف ميزنه:
_ ببين پونه!من کيانو مثل پسرم دوست دارم.اصلا اين بچه اينقدر خوبه که با همه ي پسراي ديگه فرق داره.حتي با داداشش کاوه.واسه همينه که اصرار دارم قبولش کني.پسر به اين نجابت و پاکي توي اين روزگار خيلي کم پيدا ميشه.به خدا اگه زنش بشي خوشبخت ميشي.
مامان حرف ميزنه اما من به آرمين فکر مي کنم و اينکه موضوع رفتنمو بگم .ولي با همه ي اينا دل دل مي کنم و حرفمو سبک سنگين مي کنم و منتظر فرصت مي مونم تا مامان حرفاش تموم بشه و بالاخره وقتي ساکت ميشه کمي بهش نزديک ميشم و خيلي آروم و ملايم صداش ميزنم:
_ مامان؟!
سبزيا رو همونطور توي آب ميذاره بمونن و مياد با يه حوله دستاشو خشک مي کنه:
romangram.com | @romangram_com