#پونه_(جلد_اول)_پارت_70
با ترديد رفتم جلو و همراهش طرف ديگه ي تختو گرفتم.سنگين بود ولي تونستيم ببريمش توي مثلا اتاق خودم.بعد آرمين مجبورم کرد کمکش کنم بقيه ي وسايلو هم جا به جا کنيم و بچينيميشون توي اتاق خودم و يه ساعت ، شايدم بيشتر طول کشيد تا تونستيم اين کارو بکنيم.
اما به هر حال تموم شد و وقتي همه چيزو مرتب چيديم هر کدوممون يه گوشه اي نشستيم.اون روي تخت.منم روي مبل بزرگ سفيد و سنگيني که ازش خيلي خوشم اومده بود.
آرمين به دستاش تکيه داد و خودشو عقب کشيد:
_ آخيش...
نگاش کردم.ديگه خجالتم ازش از بين رفته بود.فکر کردم بايد تشکر کنم و يه خسته نباشيد بهش بگم، براي همين رو بهش گفتم:
_ خسته نباشيد.
_ ممنون.شما هم خسته نباشي.
جوابشو با تکون سر مدادم و اون دور و برشو نگاه کرد:
_ قشنگ شده نه؟
لبخند کمرنگي زدم :
romangram.com | @romangram_com