#پونه_(جلد_اول)_پارت_71

_ آره.بازم ممنونم.

اما لبخندم با شنيدن صداي سيمين از توي راهرو محو شد:

_ اي بابا!اينجا رو کي به اين روز در آورده؟!اين چه وضعيه؟

با شنيدن صداش نگران به آرمين نگاه کردم اما اون بي خيال و خونسرد مشغول ور رفتن با گوشيش شد.حتي وقتي سيمين اومد جلوي اتاق هم سرشو بلند نکرد نگاش کنه:

_ آرمين!تو اتاق کار فرامرزو به اين روز در آوردي؟

با خونسردي جواب داد:

_ آره چطور؟!

_ تو نمي دوني روي اين چيزا حساسه؟نمي دوني بفهمه عصباني ميشه؟

آرمين بالاخره سرشو بالا آورد و به خواهرش نگاه کرد:

_ يعني اينقدر که روي اتاق کارش حساسه روي دخترش حساس نيست؟!

داشت طعنه ميزد.دلم خنک شد از کارش و زير چشمي سيمينو که با اخم بهش زل زده بود پاييدم و شنيدم که گفت:

romangram.com | @romangram_com